برای ساختن یک فیلم آخرامانی، بهترین لوکیشن تهران است. آسمان به ندرت پیدا می‌شود، که یعنی نه خبری از خدا هست و نه امید به دست رحمتی که از جایی برسد، برای نجات. همه‌جور آدمیزاد در هم دارند وول می‌خورند. هرجا چشم می‌اندازی آدم است که روی هم تلنبار شده. روزها بی‌معنی، روی دور تند؛ شب‌ها بی‌معنی‌تر. لبخند جیره‌بندی شده؛ کسی لبخند نمی‌زند. صدای فریاد ولی فراوان است. چندباری لازم است فیلم، مردی را نشان دهد که تا کمر در سطل زباله فرو رفته. گهگداری هم دستفروشان و گدایان، که یکی دست ندارد، دیگری پا ندارد، آن یکی نصف صورتش نیست. و دریغ از کسی که به آنها نگاه کند. عابران فقط عبور می‌کنند.

از مترویش نباید به سادگی گذشت. لااقل نصف فیلم باید همینجا فیلم‌برداری شود. قطار که می‌رسد مثل این است که با چکش به فولاد می‌کوبند. یک‌جور مارش جنگی باشد انگار. همه‌چیز به خشن‌ترین و بی‌روح‌ترین شکل ممکن؛ یادآورِ برج سارامون و کارگرانش در ارباب حلقه‌های پیتر جکسن. گوینده‌ی مترو با مکانیکی‌ترین صدای ممکن تذکر می‌دهد که با استفاده از تابلوهای راهنما مسیر حرکت خود را تعیین کنید.» آدم‌ها از قطار پیاده که می‌شوند می‌دوند. خیلی‌ها دیرشان نشده، حتی کاری آن بیرون ندارند، ولی می‌دوند. تصویرِ عینیِ روز قیامت: روزى که شتابان از قبرها بیرون می‌آیند، چنان که گویى به سوى نشان‌هایى نصب‌شده مى‌دوند.»* قطار که می‌خواهد حرکت کند، چندباری صدای فس فس می‌دهد، مثل گاومیشی که می‌خواهد حمله کند. داخل واگن، آدم‌ها یکی‌درمیان در حال چرت زدن‌اند. برای یک فیلم آخرامانی چه بهتر از جایی که خیلی از آدم‌ها فراغت خوابیدن را هم از دست داده‌اند؟

 

* ترجمه‌ی قرائتی از معارج: ۴۳.

یَوْمَ یَخْرُجُونَ مِنَ الْأَجْدَاثِ سِرَاعًا کَأَنَّهُمْ إِلَىٰ نُصُبٍ یُوفِضُونَ


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها