مخاطبم در این یادداشت، کسانی که خوشخیالانه مشکل کشور را عمرو و زید میدانند و گمان میکنند با روی کار آمدنِ فلانی به جای بهمانی، مملکت گلستان میشود، نیست. مخاطبم کسانیاند که در مقاطع مختلف تاریخ زندگیشان، به امیدِ بهبود، دل به اصحاب ت بسته بودند و هر بار امیدشان نقش بر آب شد. کسانی که روزگاری در میان یون به دنبال منجی میگشتند، که بیاید همهچیزمان را درست کند، و هر بار به این خیال رأیی در صندوق انداختند و چندی بعد با خود زمزمه کردند: نجاتدهنده در گور خفته است». آنهایی که نه فقط به اصلاحطلب و اصولگرا، که حتی به تمام شدن ماجرا هم نمیتوانند امید زیادی داشته باشند. آنهایی که منظرهی پیش چشمشان آخرِ کوچهی بنبست است و انسداد را با گوشت و خون خود لمس میکنند.
جمع بزرگی از مردم ایران در این میاناند. از آن شورها و امیدها جز فسردگی، رخوت و بیعملی زاده نشد. به نام دین و تحتِ حکومت دینی، خدا، معنویت و اخلاق را از چنگ بسیاریمان درآوردند و به معنایِ واقعیِ کلمه، بیهمهچیزمان کردند. نه وعدهی نان راست بود و نه وعدهی آزادی؛ از باورهایمان هم چیزی نماند. ناگزیر از این بیپناهی، به افسردگی پناه آوردهایم.
میخواهم نسخهای برای درمان این افسردگی بدهم: ناامید شدن. باید ناامید شویم. باید ناامید شویم از بدست گرفتنِ قدرت، از تغییرِ از بالا، از هرگونه اصلاح اساسی، بزرگ، و معنادار در کشور. اگر میخواهیم از این ملال و فسردگی خارج شویم، ناچاریم بپذیریم که تا بوده همین بوده و تا هست همین است و قرار نیست این وسط چیزی به میل ما تغییر کند. جامعه راه خودش را میرود؛ ما نمیتوانیم مسیر جامعه را به سمت مقصد مورد نظرمان کج کنیم. افسردگیمان نتیجهی به نتیجه نرسیدنِ انتظاراتمان است. تا وقتی انتظارات بزرگ را در دلمان نکشیم، راهی به رهایی از این افسردگی نخواهیم یافت.
امّا ناامیدی ترسناک است. در شورهزارِ ناامیدی گلِ تردساقهی بهبودی چگونه جوانه بزند؟ جامعهای که امید از آن رفته باشد مستعد خطرناکترین نفرینهاست. خاک چنین کشوری کاملاً آمادهی رشد شجرههای خبیثهی فاشیسم، طالبان و داعش است. لعنتشدگانی که از امید دست شستهاند، چیزی برای از دست دادن ندارند، و دوزخیانی که چیزی برای از دست دادن ندارند، معنایی در بودنشان نمییابند، و کافی است به چنان کسانی معنایی دروغین، در قالب یک ایدئولوژیِ بشارتدهنده نشان دهند تا بیدرنگ دلشان را ببرد و هوش از سرشان برباید. بر مردمانِ ناامید، ضحّاکان حکومت خواهند کرد که از مغزشان بخورند، از خونشان بیاشامند و از جسدشان سنگر بسازند.
حالا که قرار است از تغییر دادن جامعه ناامید شویم، به چه باید پس امید بست؟ اگر دستمان نمیرسد که گریبان حکومت را بگیریم، گریبان که را پس باید گرفت؟ پاسخ این است: گریبان خود! باید از توهم توانایی فاصله گرفته و به بیزوریمان اعتراف کنیم. ردای پیامبرانه، قبای مصلحانه و پالتوی روشنفکرانه بر قامتِ ناسازِ بیاندامِ ما زار میزند. نه به ما وحی میشود و نه کسی ما را مسئول تغییر جامعه قرار داده. نه ما قرار است جامعه را اصلاح کنیم و نه قرار است انقلاب راه بیاندازیم. اگر زورمان به کسی برسد، آن کس خودمان هستیم.
ما یک مسئولیت داریم: در روزگاری که از آسمان بر سرمان سنگ فتنه میبارد خودمان را نگه داریم. بکوشیم با وجود زیستن در میان گرگان، درندهخو نشویم. تلاشمان را بکنیم برای رفتار اخلاقی و برای سلوک معنوی. تلاشمان را بکنیم برای انسان ماندن. شاید در این میان، کسی رفتار و سلوکمان را دید و پسندید و بغیر السنه» به خوبی دعوت شد.** نه فقط شناسایی راز گلِ سرخ»، که کار ما تغییر و اصلاح جامعه و حکومت هم نیست. کارِ ما تنها این است که—آنقدری که میتوانیم—خودمان را اصلاح کنیم و اگر زورمان رسید، به نزدیکانمان کمک کنیم. امیدوار باید ماند؛ امیدوار به خود و به تأثیر بسیار اندکی که خواهناخواه بر جامعه خواهد گذاشت. نه امید به شرق و غرب داشته باشیم، نه نظام و اپوزیسیون، نه اصلاحطلب و اصولگرا، نه روشنفکر و ، نه کشوری و لشکری. اگر قرار باشد روزی چیزی در جامعه تغییر کند، از جمع همّت خودهای اصلاحشده خواهد بود.
* ایده، محتوا، و انگیزهی نوشتن این متن، تا حد زیادی، وامدار گفتگو با بعضی از دوستانم در تهران و شیراز است.
** در جامعهی ما هنوز هستند معدود انسانهایی که حاضر به ایثارند؛ از وقت و سرمایهشان میگذارند برای کمک به دیگران. قصد من نه نفی آنهاست و نه کم کردن از ارزش کارشان. امّا توجه کنیم که نسخهی استثناییای که آنها برای خود پیچیدهاند را نمیتوان برای عموم مردم تجویز کرد. ایثار فراتر از وظیفههای اخلاقی و انسانی است و انجامش کار هر کسی نیست.
درباره این سایت