متأسفانه هیچوقت نشد که خانم پوران شریعت رضوی را از نزدیک ببینم، ولی از دور کمابیش فعالیتهایش را دنبال میکردم. یکی از محوریترین کارهایش، دفاع از همسر فقیدش بود. میخواست چهرهای دیگر از شریعتی نشانمان دهد و بگوید شما او را اشتباه میشناسید. نوشتن طرحی از یک زندگی را هم من اینطور میفهمم. متأسفانه دفاعیات او و فرزندانش از شریعتی، آنقدرها هم کارگر نیفتاد و خیلیها هنوز شریعتی را متهم ردیف اوّل وضع موجود میدیدند.
مرگ خانم شریعت رضوی، راه ندادن تابوتش به حسینیهی ارشاد، و نمازخواندن عزاداران بر پیکرش در خیابان، آخرین و قویترین دفاعیهی او بود به نفع برائت همسرش. از این به بعد، دیگر نمیتوان جمهوری اسلامی را به اسم معلم انقلاب» نوشت.
افزایش شدید قیمت گوشت قرمز، بسیاری از خانوادهها را بهلحاظ اقتصادی در تنگنا قرار داده. فارغ از اینکه دولت باید در این موضوع چهکار بکند یا نکند (که به من ربطی ندارد) پیشنهاد میکنم به سمت استفاده از رژیمهای غذایی گیاهخوارانه یا نیمهگیاهخوارانه حرکت کنیم. از بسیاری جهات، سالمتر، اخلاقیتر، و مقرونبهصرفهتر است.
تا دستِ تو را به دست آرم
از کدامین کوه میبایدم گذشت
تا بگذرم
از کدامین صحرا
از کدامین دریا میبایدم گذشت
تا بگذرم. .
تو باد و شکوفه و میوهیی، ای همهی فصولِ من!
بر من چنان چون سالی بگذر
تا جاودانگی را آغاز کنم.
—احمد شاملو
باد دارد زوزه میکشد. با چمنهای بلندِ مرتع همان میکند که انگشتانم با گیسوانت. ابرها با ما بازیشان گرفته؛ تکهتکه در مقابل خورشید رژه میروند. آفتاب هر از چند لحظه، روی صورتت میرقصد. تو میخندی و خورشید، از شرم، دوباره پشت ابرها قایم میشود.
نشستهایم لب رود. من و توایم تنها، و آوای وزینِ به پارهسنگ خوردنِ آب. گهگاه هم صدای همهمهی گنجشکهای درختِ نارونِ بالای سرمان. ساکت ماندهایم؛ واژههای بیکفایت رفتهاند و از همیشه رهاتریم.
نگاهت میکنم. باور نمیکنم که تو را نگاه میکنم. میخواهم زمان را از حرکت نگه دارم. نه، نباید بگذارم که ثانیهها بگذرند. نباید فرصتِ با تو بودن از دستم برود. چنگ انداختهام به صورت زمان. میخواهم این لحظه را جاودان کنم. باز نگاهت میکنم . به خود که میآیم، زمان از دستم گریخته.
- هیچ میدانی که نمیشود دوبار در این رود پا گذاشت؟
سکوت را شکستهام. خیره خیره آب را نگاه میکنی و میگویی: میشود».
- چطور میشود؟!
- اگر با آب بروی، اگر غرق شوی، میشود.
نگاهت میکنم. میخندی . نفسم را حبس میکنم و فرو میروم.
یک مجری یا گزارشگر قابل قبول در یک تلویزیون فارسی زبان، لابد باید صلاحیتهای مختلفی را احراز کرده باشد—پیش از هرچیزی در درست فارسی حرف زدن. بلغور کردن واژهها و اصطلاحهای انگلیسی هنگام فارسی صحبت کردن، نشاندهندهی عدم تسلط صحبتکننده به زبان فارسی است، و اگر این صحبتکننده یک مجری یا گزارشگر تلویزیونی با دهها میلیون مخاطب فارسیزبان باشد، بسیار غیر حرفهای و حتی شرمآور است. ای کاش در بنگاه بانگ و رنگ، کسانی میبودند که لااقل به اندازهی حساسیتشان نسبت به نشان داده شدن ن ایرانیِ حاضر در ورزشگاههای امارات، به زبان فارسی هم حساس باشند. میلیاردها تومان بودجهای را که فرهنگستان زبان و ادب فارسی، بنیاد سعدی و مؤسسات مشابه، سالانه از بیتالمال میگیرند، یک گزارش فوتبالِ و یک اجرای میثاقی دود میکند و به هوا میفرستد.
* ترکان پارسیگو بخشندگان عمرند
ساقی بشارتی ده پیران پارسا را (حافظ)
برای ساختن یک فیلم آخرامانی، بهترین لوکیشن تهران است. آسمان به ندرت پیدا میشود، که یعنی نه خبری از خدا هست و نه امید به دست رحمتی که از جایی برسد، برای نجات. همهجور آدمیزاد در هم دارند وول میخورند. هرجا چشم میاندازی آدم است که روی هم تلنبار شده. روزها بیمعنی، روی دور تند؛ شبها بیمعنیتر. لبخند جیرهبندی شده؛ کسی لبخند نمیزند. صدای فریاد ولی فراوان است. چندباری لازم است فیلم، مردی را نشان دهد که تا کمر در سطل زباله فرو رفته. گهگداری هم دستفروشان و گدایان، که یکی دست ندارد، دیگری پا ندارد، آن یکی نصف صورتش نیست. و دریغ از کسی که به آنها نگاه کند. عابران فقط عبور میکنند.
از مترویش نباید به سادگی گذشت. لااقل نصف فیلم باید همینجا فیلمبرداری شود. قطار که میرسد مثل این است که با چکش به فولاد میکوبند. یکجور مارش جنگی باشد انگار. همهچیز به خشنترین و بیروحترین شکل ممکن؛ یادآورِ برج سارامون و کارگرانش در ارباب حلقههای پیتر جکسن. گویندهی مترو با مکانیکیترین صدای ممکن تذکر میدهد که با استفاده از تابلوهای راهنما مسیر حرکت خود را تعیین کنید.» آدمها از قطار پیاده که میشوند میدوند. خیلیها دیرشان نشده، حتی کاری آن بیرون ندارند، ولی میدوند. تصویرِ عینیِ روز قیامت: روزى که شتابان از قبرها بیرون میآیند، چنان که گویى به سوى نشانهایى نصبشده مىدوند.»* قطار که میخواهد حرکت کند، چندباری صدای فس فس میدهد، مثل گاومیشی که میخواهد حمله کند. داخل واگن، آدمها یکیدرمیان در حال چرت زدناند. برای یک فیلم آخرامانی چه بهتر از جایی که خیلی از آدمها فراغت خوابیدن را هم از دست دادهاند؟
* ترجمهی قرائتی از معارج: ۴۳.
یَوْمَ یَخْرُجُونَ مِنَ الْأَجْدَاثِ سِرَاعًا کَأَنَّهُمْ إِلَىٰ نُصُبٍ یُوفِضُونَ
یکی از آرزوهای بهسرنیامده و رؤیاهای بربادرفتهام این بود: چندتایی گوسفند داشته باشم که، جایی بی این همه آدمیزاد، رهایشان کنم بچرند و خودم هم در کنارشان بچرم. زندگی اگر خوبیای داشته باشد باید به همین سادگیاش باشد—که چندتایی گوسفند را بچرانی و با آنها مشغول شوی. آن وسط، حوصله اگر داشتی، شعری بخوانی یا اصلاً گاهی بزنی زیر آواز. چه چیز در آن زندگی کم بود که پدرانمان ازش دست کشیدند و دچار پیچیدگی شهرنشینیمان کردند؟ کدام چیز پیچیدهی خوب را سراغ دارید؟ حتی زلف پرپیچوخم یار هم که شعرا مدام به آن چنگ زدهاند، به خاطر سادگیاش زیباست. سادگی اسم رمز همهی چیزهای خوب است.
ره میخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر من مسکین حرام است
نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کاین خمّار خام است
میان مسجد و میخانه راهیست
بجویید ای عزیزان کاین کدام است (عطار)
اینکه آدمهای درمیانمانده تکلیفشان را با خودشان نمیدانند یک حرف است، و اینکه دیگران تکلیفشان را با آنها نمیدانند حرفی دیگر. بلاتکلیف بودن یک درد است و بلاتکلیف گذاشتن دردی مضاعف.
پاسبانِ حرمِ دل شدهام شب همه شب
تا در این پرده جز اندیشهی او نگذارم (حافظ)
اینطور خیال میکنم که اندیشهی او» اگر واقعاً اندیشهی او باشد، چنان فضای دل را پر میکند که جز اندیشهی او»، اگر بخواهد هم نمیتواند وارد حرم دل» شود. سعدی گفته:
چنان فراخ نشستهاست یار در دلِ تنگ
که بیش زحمت اغیار در نمیگنجد.
مخاطبم در این یادداشت، کسانی که خوشخیالانه مشکل کشور را عمرو و زید میدانند و گمان میکنند با روی کار آمدنِ فلانی به جای بهمانی، مملکت گلستان میشود، نیست. مخاطبم کسانیاند که در مقاطع مختلف تاریخ زندگیشان، به امیدِ بهبود، دل به اصحاب ت بسته بودند و هر بار امیدشان نقش بر آب شد. کسانی که روزگاری در میان یون به دنبال منجی میگشتند، که بیاید همهچیزمان را درست کند، و هر بار به این خیال رأیی در صندوق انداختند و چندی بعد با خود زمزمه کردند: نجاتدهنده در گور خفته است». آنهایی که نه فقط به اصلاحطلب و اصولگرا، که حتی به تمام شدن ماجرا هم نمیتوانند امید زیادی داشته باشند. آنهایی که منظرهی پیش چشمشان آخرِ کوچهی بنبست است و انسداد را با گوشت و خون خود لمس میکنند.
جمع بزرگی از مردم ایران در این میاناند. از آن شورها و امیدها جز فسردگی، رخوت و بیعملی زاده نشد. به نام دین و تحتِ حکومت دینی، خدا، معنویت و اخلاق را از چنگ بسیاریمان درآوردند و به معنایِ واقعیِ کلمه، بیهمهچیزمان کردند. نه وعدهی نان راست بود و نه وعدهی آزادی؛ از باورهایمان هم چیزی نماند. ناگزیر از این بیپناهی، به افسردگی پناه آوردهایم.
میخواهم نسخهای برای درمان این افسردگی بدهم: ناامید شدن. باید ناامید شویم. باید ناامید شویم از بدست گرفتنِ قدرت، از تغییرِ از بالا، از هرگونه اصلاح اساسی، بزرگ، و معنادار در کشور. اگر میخواهیم از این ملال و فسردگی خارج شویم، ناچاریم بپذیریم که تا بوده همین بوده و تا هست همین است و قرار نیست این وسط چیزی به میل ما تغییر کند. جامعه راه خودش را میرود؛ ما نمیتوانیم مسیر جامعه را به سمت مقصد مورد نظرمان کج کنیم. افسردگیمان نتیجهی به نتیجه نرسیدنِ انتظاراتمان است. تا وقتی انتظارات بزرگ را در دلمان نکشیم، راهی به رهایی از این افسردگی نخواهیم یافت.
امّا ناامیدی ترسناک است. در شورهزارِ ناامیدی گلِ تردساقهی بهبودی چگونه جوانه بزند؟ جامعهای که امید از آن رفته باشد مستعد خطرناکترین نفرینهاست. خاک چنین کشوری کاملاً آمادهی رشد شجرههای خبیثهی فاشیسم، طالبان و داعش است. لعنتشدگانی که از امید دست شستهاند، چیزی برای از دست دادن ندارند، و دوزخیانی که چیزی برای از دست دادن ندارند، معنایی در بودنشان نمییابند، و کافی است به چنان کسانی معنایی دروغین، در قالب یک ایدئولوژیِ بشارتدهنده نشان دهند تا بیدرنگ دلشان را ببرد و هوش از سرشان برباید. بر مردمانِ ناامید، ضحّاکان حکومت خواهند کرد که از مغزشان بخورند، از خونشان بیاشامند و از جسدشان سنگر بسازند.
حالا که قرار است از تغییر دادن جامعه ناامید شویم، به چه باید پس امید بست؟ اگر دستمان نمیرسد که گریبان حکومت را بگیریم، گریبان که را پس باید گرفت؟ پاسخ این است: گریبان خود! باید از توهم توانایی فاصله گرفته و به بیزوریمان اعتراف کنیم. ردای پیامبرانه، قبای مصلحانه و پالتوی روشنفکرانه بر قامتِ ناسازِ بیاندامِ ما زار میزند. نه به ما وحی میشود و نه کسی ما را مسئول تغییر جامعه قرار داده. نه ما قرار است جامعه را اصلاح کنیم و نه قرار است انقلاب راه بیاندازیم. اگر زورمان به کسی برسد، آن کس خودمان هستیم.
ما یک مسئولیت داریم: در روزگاری که از آسمان بر سرمان سنگ فتنه میبارد خودمان را نگه داریم. بکوشیم با وجود زیستن در میان گرگان، درندهخو نشویم. تلاشمان را بکنیم برای رفتار اخلاقی و برای سلوک معنوی. تلاشمان را بکنیم برای انسان ماندن. شاید در این میان، کسی رفتار و سلوکمان را دید و پسندید و بغیر السنه» به خوبی دعوت شد.** نه فقط شناسایی راز گلِ سرخ»، که کار ما تغییر و اصلاح جامعه و حکومت هم نیست. کارِ ما تنها این است که—آنقدری که میتوانیم—خودمان را اصلاح کنیم و اگر زورمان رسید، به نزدیکانمان کمک کنیم. امیدوار باید ماند؛ امیدوار به خود و به تأثیر بسیار اندکی که خواهناخواه بر جامعه خواهد گذاشت. نه امید به شرق و غرب داشته باشیم، نه نظام و اپوزیسیون، نه اصلاحطلب و اصولگرا، نه روشنفکر و ، نه کشوری و لشکری. اگر قرار باشد روزی چیزی در جامعه تغییر کند، از جمع همّت خودهای اصلاحشده خواهد بود.
* ایده، محتوا، و انگیزهی نوشتن این متن، تا حد زیادی، وامدار گفتگو با بعضی از دوستانم در تهران و شیراز است.
** در جامعهی ما هنوز هستند معدود انسانهایی که حاضر به ایثارند؛ از وقت و سرمایهشان میگذارند برای کمک به دیگران. قصد من نه نفی آنهاست و نه کم کردن از ارزش کارشان. امّا توجه کنیم که نسخهی استثناییای که آنها برای خود پیچیدهاند را نمیتوان برای عموم مردم تجویز کرد. ایثار فراتر از وظیفههای اخلاقی و انسانی است و انجامش کار هر کسی نیست.
تو را که خانه نئین است، بازی نه این است.
سعدی
درست نمیدانم رفتن ن به ورزشگاههای فوتبال از چه زمانی تبدیل به مطالبه شد. باید احتمالاً از زمان رونق گرفتن شبکههای اجتماعی باشد، که قبل از آن، اگر هم زنی میخواست ورزشگاه برود و نمیتوانست، رسانهای برای رساندن مطالبهاش به دیگران نداشت. یادمان هست که آقای نژاد، در زمان ریاست جمهوریاش، دستور ورود ن به ورزشگاه را داد و پس از آنکه تعدادی از مراجع اعتراض کردند فتیلهی ماجرا پایین کشیده شد. پس از آن و تا همین اواخر، هر موقع از مقامات ورزشی در این رابطه سؤالی میشد، همان جملهی همیشگی را میگفتند: زیرساختهای لازم هنوز آماده نیست.» انگار که درست کردن چند چشمه سرویس بهداشتی و اختصاص دادن راهرویی به ن برای ورود و خروج، واقعاً کار سخت و زمانبری باشد. ماجرا ولی برای شیخ و شاب روشن بود: در این موضوع چشم مسئولان» ترسیده بود و خوف اینکه نکند دوباره فریاد وا اسلاما» از قم بلند شود نمیگذاشت زیرساختها» را فراهم کنند.
گذشت و گذشت تا اینکه رئیس فیفا عوض شد و رئیس جدید خیلی جدی پیگیر این مسئله شد. چند باری به رئیس فدراسیون فوتبال و حتی رئیس جمهور ایران نامه نوشت و چون دید از طرف ایرانی جماعت اعتنایی نمیبیند، شروع به تهدید کرد که اگر ن را راه ندهید فوتبالتان را تحدید میکنیم. هنوز آقای اینفانتینو—رئیس فیفا—جارو را بلند نکرده بود که گربهی داستان خودش را جمع و جور کرد و در اوّلین بازی ملّی، جمعی از پیش انتخاب شده از ن را وارد ورزشگاه کرد. عدهای خوشحال که بالاخره مقاومتها نتیجه داد و راه باز شد، ولی از بازی بعدی باز آش و کاسه همان آش و کاسهی سابق بود. پیش از آنکه فریادی بخواهد از قم بلند شود، در همان تهران، دادستان کشور—که علیالقاعده کارش این است که حق مردم را از پایمالکنندگانش بگیرد—دادی زد و تهدید کرد که اگر این حرمت شکنی» ادامه پیدا کند با مسببانش برخورد میکنیم.» دوباره مسئولان» امر سر جایشان نشستند.
هنوز چند هفتهای از این ماجرا نگذشته بود که از قضا دری به تخته خورد و یک تیم باشگاهی از ایران به فینال لیگ قهرمانان آسیا رسید و بازی برگشت فینال باید در ورزشگاه آزادی برگزار میشد. کنفدراسیون فوتبال آسیا شرایطی را برای میزبانی ایران گذاشته بود –که از جمله ورود ن بود—و تهدید کرده بود که اگر ایران شرایط میزبانی را برقرار نکند، بازی را در یک کشور ثالث برگزار خواهد کرد. این بار از ترس ایافسی، زیرساختهایی» که سالها قرار بود فراهم شود و نمیشد، در عرض دو-سه هفته آماده شد. بازی با حضور تعداد بیشتری زن—که اینبار بعضی از آنها انتخابی نبودند—برگزار شد و این بار نه فریادی از قم بلند شد و نه دادی از دادستان. هرچند، باز هم رؤسای کراواتی فیفا و ایافسی که از ورزشگاه خارج شدند، در ورود ن هم پشت سرشان بسته شد.
داستان ادامه دارد. باید نشست و تماشا کرد که آخر این و پلیس بازی چه میشود، ولی تا همینجای قصّه دو موضوع عذابآور وجود دارد. یکی اینکه سالها قبلتر از تهدیدهای فیفا و ایافسی، از طرف ن ایرانی برای گرفتن حق ورود به ورزشگاه سروصداها شده بود، کمپینها تشکیل شده بود، قولهای انتخاباتی داده و گرفته شده بود ولی عملاً هیچ اتفاقی نیفتاد تا آنکه یک نهاد بینالمللی وارد گود شد، و شد آنچه شد. این از آن جهت بد است که این پیام روشن را از حاکمیت به مردم میدهد که تا زمانی که مستقلاً برای گرفتن حقی—خواه فیالواقع مشروع باشد یا نامشروع—اقدام کنید، و حتی اگر برای رسیدن به آن خودتان را جرواجر کنید، لبیکی از طرف حکومت نخواهد آمد. ولی اگر به دامن یک نهاد خارجی آویزان شوید شانس بالایی برای موفقیت دارید. حکومتی که با مردمش اینچنین رفتار میکند، عزت نفس ملّی و استقلالطلبی از مردمش میتواند بخواهد؟
دوم اینکه اگر واقعاً دلیل غیر مجاز بودن ورود ن به ورزشگاهها فقهی بوده و اگر نظام این کشور بر اساس فقه اداره میشود، این چه فقهی است که وارد شدن ن تا دیروز حرام بوده، امروز حلال میشود و دوباره فردا حرام میشود؟ این چه کشوری است که همهی اصول اسلامی و زیربناهای فقاهتیاش با همان یک پِخِ فیفا و ایافسی فرو میریزد؟
ای کاش این تناقضها، پوستین وارونه پوشیها و سرنا از سر گشاد زدنها به همین
داستانِ کوچک مختصر میشد. ای کاش یکیدرمیان زدن به نعل و میخ، رفتار روزمرهی حکومت
منتسب به پیامبر اسلام نبود. ای کاش حاکمان ما، بدون رودربایستی، شهریار ماکیاولی
را از آستینشان بیرون میآوردند و قرآن و نهجالبلاغه را برای مؤمنان واقعی
وامیگذاشتند.
دیدیم به دنبال هوا و هوس شیخ
هر لحظه فرامین خدا در نوسان است.»
چه سخت کردهاید مسلمان ماندن در دوران جمهوری اسلامی را!
مدتی است عدهای دست به شماتت مردم میزنند و وضع بد اقتصادی کشور را نتیجهی صندوق رأی میدانند. در جواب، از توضیحِ اینکه اساساً چه مقدار از تصمیمسازیهای کلان کشور در اختیار نهادهای انتخابی» است میگذرم. سخنم این است که همانقدری که مردم ایران بهخاطر انتخاب خودروهای کمکیفیت، در تصادفات جادهای و آلودگی هوا مقصرند، در وضعیت اقتصادی هم میشود آنها را مقصر دانست. شهروندی که ناچار است بین پراید و تیبا انتخاب کند را نباید به خاطر کیفیت کم خودرویش مؤاخذه کرد. آری، اگر در بازار خودرو و با همان قیمت پراید، بنز هم موجود بود و ما نمیخریدیم، آنگاه مقصر میبودیم. در انتخابات هم مثل صنعت خودروسازی، مشکل از گزینههای کمکیفیتی است که نظام پیش روی مردم میگذارد. همانطوری که مسئولیت کیفیت بد خودروهای ایرانی کاملاً برعهدهی صنعت خودروسازی است، مسئولیت کیفیت بد دولت و مجلس تماماً برعهدهی نظام جمهوری اسلامی است.
If you can’t support us when we lose, don’t support us when we win. —Sir Alex Ferguson
هرکسی ممکن است به علّتی هوادار یک تیم فوتبال شود. حتی میشود که کسانی برای هواداری کردن از یک تیم، دلیل داشته باشند، مثلاً باشگاه اینتر برای بخشی از طرفدارانش نماد مبارزه با نژادپرستی است یا عدهای بارسلونا را بهدلیل گرایشهای استقلالطلبانهشان در قبال دولت اسپانیا هواداری میکنند. در فرهنگ فوتبالیها مهم نیست که به چه علّت یا دلیلی طرفدار تیمی شدهاید؛ مهم این است که بههیچ علّت یا دلیلی ترکش نکنید.
در فرهنگ فوتبالیها کممایهترین هوادارها، شکارچیان افتخار (glory hunters) هستند. کسانی که همیشه طرفدار تیم قویاند و وقتی تیمشان ضعیف میشود، هواداری از آن را کنار میگذارند و طرفدار تیم قویتر میشوند. شکارچی افتخار هیچوقت یک هوادار راستین نیست، چون تنها شریک پیروزیها و قهرمانیهاست؛ شریک شکستها و غمها نیست.
در میان هواداران تیمهای ایرانی، این شعار خیلی معروف است که اسم تیمشان را میگویند و ادامه میدهند اوّل بشی، آخر بشی، دوسِت داریم.» تفاوت هوادار جدی فوتبال با کسی که تفننی آن را دنبال میکند همین است: اوّلی موقع شکست همانقدر طرفدار تیمش است که موقع پیروزی. علیرغم آنچه ممکن است از بیرون به نظر برسد، فوتبال برای طرفدارانش نشاط آور» نیست. مثل بقیهی قسمتهای زندگی، در فوتبال هم پیش از برپا کردن یک جشن پیروزی باشکوه، باید بارها در شکستها گریسته باشی.
در دورانِ جوانیام مخاطب سخنرانیهای آقایان حسن رحیمپور ازغدی و حسن عباسی بودم. هنوز آن زمان آقای علیاکبر رائفیپور چهرهی آشنایی نبود. معمولاً هرروز یک فایل صوتی گوش میکردم؛ گاهی از این دو نفر و گاهی از کسانی دیگر. اعتراف میکنم که شنیدن سخنرانی آنها برایم جذاب بود و فکر میکردم حرفهای درستی میزنند. آقای عباسی دوبار برای سخنرانی به دانشگاه کارشناسیام آمد. هر دو جلسه طولانی (هرکدام حدود ۳ ساعت) و بسیار کوبنده. هر دوبار، از سالن که بیرون میآمدم، آمادهی جهاد علمی و عملی بودم.
اواخر دوران کارشناسی، فرصتِ زیادی برای شنیدن سخنرانی نداشتم. کنکور کارشناسی
ارشد بود و بعد هم رشتهی جدید. مدتی از فضای سخنان این دو نفر فاصله گرفتم تا
اینکه پوستر سخنرانی آقای رحیمپور ازغدی را در دانشگاه کارشناسی ارشدم دیدم.
موضوع سخنرانی فلسفهی علم» بود، همان رشتهای که در حال تحصیلش بودم. ذوقزده دو
سه روزی انتظار کشیدم تا روز موعود فرا برسد و حضور آقای ازغدی را درک کنم. این
جلسه هم از قضا طولانی شد. چند دقیقهای دربارهی علوم غربی و علوم اسلامی صحبت شد
و بعد محاکمهی یکییکی فیلسوفان غربی آغاز. برای من که تازه دانشجوی فلسفه شده
بودم، شیوهی نقد فیلسوفان بسیار عجیب بود. بعدها دانستم که کسانی، سخنان گفته شده
به این سبک و سیاق را ازغدیات» نامیدهاند. از جمله به یاد دارم که ادعایی به
ویتگنشتاین نسبت داد و بعد برای رد کردنش گفت مرتیکهی همجنسباز». همین. دکارت و کانت
و راسل و دیگران، هرکدام بهنوبت به بهانهای لگدی میخوردند و باز دوباره ته صف
میایستادند.
داشتم از تعجب شاخ در میآوردم. برگشتم دور و اطرافم را نگاه کردم. بر چهرهی تکتک دانشجوهایی که کنارم نشسته بودند، لبخند رضایت به پهنای صورت نشسته بود. آنها خودِ منِ چندسال پیش بودند. جلسه که تمام شد، بهزور روی پاهایم ایستادم. کاملاً احساس میکردم که شل شدهام. از سالن آمدم بیرون و باد سردی به صورتم خورد. کسی در من، ناباورانه از من میپرسید: رحیمپور ازغدی این بود؟!»
***
مشکل اصلیام با این سه نفر این است که بدون داشتن تخصص روشن در هیچ زمینهای،
دربارهی عالم و آدم سخنرانی میکنند. هرسه خودشان را غربشناس جا میزنند و معمولاً
جز بدی از غرب نمیگویند. این باعث میشود که شناخت مخاطبانشان از غرب بر پایهی توهّمات باشد. متأسفانه چون بخش زیادی از سخنان این سهنفر در دستهی اراجیف*
میگنجد، امکان نقدشان بهندرت فراهم میشود. شاید برای آگاه کردن مخاطبانِ عموماً
جوانِ آنها، بهترین راه همین هزلگوییهای احمدرضا کاظمی (فایلهای تصویری دم خروس») باشد.
* هری فرنکفرت سخنی که بیاعتنا به صدق و کذب، و صرفاً برای اقناع مخاطب، رانده شود را اراجیف (bullshit) میگوید. [ادب مانع میشود که از ترجمهی مناسبتر برای bullshit استفاده کنم.]
برخیز تا جهان نمیدونم چیچی. برخیز و جهان رو هم مطمئن نیستم. برخیز تا جهان نمیدونم چیچی بگستری. نه، بیفکنی. نه، اصلاً بهپا کنی. برخیز تا جهان نمیدونم چیچی بهپا کنی. جهان چیه؟ برخیز تا قیامت بهپا کنی؟ یهچیزیش درست نیست. برخیز نباید باشه. فعلاً اینشو داشته باش: نمیدونم چیچی تا قیامت بهپا کنی. تا» هم نباید باشه. نمیدونم چیچی که قیامت بهپا کنی.
اینجوری باید باشه: تا کی نمیدونم چیچی نمیدونم چیچی/ نمیدونم چیچی که قیامت به پا کنی. تا کی چی؟ تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود؟ نه، اون یهچی دیگه بود! تا کی به تمنای وصال تو یگانه؟ ای بابا! مطمئنی تا کی» اولشه؟ نه.
برخیز لحظهای که قیامت بهپا کنی. وزنش میخوره ولی این نیست. برخیز ساعتی که قیامت بهپا کنی؟ این بهتره ولی اینم نیست. حس میکنم آخر مصراع اوّل باید نیست» باشه. اگه اینجوری باشه اولش تا کی» نباید باشه. نه، آخرش نیست» نیست.
تا کی چو نمیدونم چیچی نشستهای؟ یه قیامت»ی باید اینجا باشه. تا کی نمیدونم چیچی قیامت نشستهای؟ تا کی به تماشای قیامت نشستهای؟ نه. تا کی به انتظار قیامت نشستهای؟ آها، بهتر شد. تا کی به انتظار قیامت توان نشست؟ آها، میخواستم بگم:
تا کی به انتظار قیامت توان نشست
برخیز تا هزار قیامت بهپا کنی
آنهایی که میخواهند شاعرانه حرف بزنند، گاهی بهجای اینکه بگویند سن فلانی اینقدر است، میگویند فلان تعداد بهار را دید یا تجربه کرد یا از سر گذرانید. این توصیف برای آنهایی که حساسیت بهاری دارند چندان هم شاعرانه نیست؛ همارز است با اینکه دربارهشان بگویند در فلان تعداد بهار، جانش—بهمعنای واقعی کلمه—از دماغش درآمد.
عدالتی اگر باشد، در آن دنیا، همهی آلرژیدارها را باید بیحساب به بهشت ببرند؛ مکافات هیچ گناهی نمیتواند اینقدر زجرآور باشد.
هرچه بهرام توکلی بسازد را میشود دید. این را با استقراء از اینجا بدون من و آسمان زرد کمعمق میگویم که هر فریمشان گواهی میدهند بر اینکه با کارگردانی خلّاق و دیوانه سروکار داریم. تختی هم دیدنی بود و بیشتر از این. نه به خاطر هنر کارگردانی بهرام توکلی، که در حد خودش خوب است، که به خاطر خود تختی.
در این زمانهی بیاسطورگی، که مشاهیر و بزرگان را دیگر حتی لایق این نمیبینیم که برایشان جوک بسازیم، فیلم تختی مثل پتک بود که به سرم خورد. فیلم را که با ح» میدیدم، از یک جایی به بعد گاهی احساس میکردم که با یک داستان آبکی صداوسیمایی سروکار دارم که نویسندهی ناشیاش خواسته از قهرمان داستان قهرمان بسازد. بعد به خودم سقلمه میزدم که بابا جان! فیلم نیست؛ داستان زندگی یک آدم است.
پیش از دیدن فیلم، از تختی تقریباً هیچ نمیدانستم. در همین حد که مدال طلای المپیک داشته و در مبارزهای از پای آسیبدیدهی حریفش زیر نمیگرفته. پس از دیدن فیلم، نمیدانم چه چیز تختی برایم اینقدر خواستنی شد. خیلی عجیب است و از من بعید، ولی بعد از تماشای یک فیلم، تختی اسطورهی من شد.
با آن تصاویر
سیاه و سفیدش، تختی یادآور قیصر، رضا موتوری، و سایر فیلمفارسیها
است. فیلمفارسیای که به جای یک قهرمان خیالی، روایتگر زندگی یک قهرمان واقعی است.
تیتراژ فیلم را محمد معتمدی خوانده و مثل همیشه بهزیبایی. امّا اگر من جای
کارگردان بودم، مرد تنهای فرهاد مهراد را میگذاشتم بهجای تیتراژ. در طول
تماشای فیلم نمیدانم چه کسی در سرم نشسته بود و هرچند دقیقه یک بار یادآوریام
میکرد که یه مرد بود، یه مرد».
سال هشتاد و هشت، هرکداممان بیتی روی کاغذی نوشته و به در یخچال خوابگاه چسبانده بودیم. ده سال بعد از آن، در حیاط حافظیه برای هم فال میگرفتیم، غزلهایی آمد حاوی همان دو بیت. به هم نگاه میکردیم و میپرسیدیم چطور میتواند اتفاقی باشد؟
و فقط این نبود. در حالی که داشتیم در حیاط حافظیه قدم میزدیم، ع» پرسید: اگر برق اینجا برود چه میشود؟» چند دقیقه بعدش که سر مزار خواجه به فاتحه خواندن ایستاده بودیم، برق رفت. دیدیم چه میشود.
امیدوار بودم که با گذشت زمان، پدران و مادران متوجه شوند که فرزندشان داراییشان نیست که بدون اجازه عکس و فیلمش را بگیرند و در شبکههای اجتماعی به دیگران نشان دهند. امّا هرچه میگذرد انگار برعکس، رقابت برای ضایع کردن حق بچهها بین والدین جوان بیشتر میشود. نگاه شیء انگارانه به کودکان از مشمئزکنندهترین چیزهای این مجازستان است.
بسان نورسیده طفلِ گریانی
که از زهدانِ مادر عاقبت بیرون بیاید
زندگی را
باز آغازیدن از آغاز خواهم کرد در دم
آن زمان که پیشِ چشمِ مردمکهای غبارآلودِ بیخوابم
ببینم چشمهایت را
حیاتم،
سربَهای لحظهای کهات بیهوا در بر بگیرم
سخت محکم
چنان چون صخرهای از ابتدای خلق گیتی در دل کوهی
–هر آنچ آن را به پیش آید
نجنبد یک وجب از جا–
مماتم هم
عزیزا، ماهچهرا، دلبرا، یارا!
نمیدانم کجا، کِی آخرت بینم
ندانم هیچ آیا
روز خواهد بود یا شب
در خزان یا اینکه تابستان
میان جار و جنجال و غریو شهر شاید
یا درون کلبهی متروکهای
فرسنگها با فاصله از اولین انسان
چه دانم؟
چون نه من پیغمبرم
نی از حقایق پیشپیشم باخبر سازند
نه هیچ از هیئت و تنجیم و اسطرلاب دانم
نی به خوابت هرگز آید این
که اندر بقچهام بینی بساط سحر و جادو را
ولیکن با وجود جمله نادانستنیهایم
همین دانم
و این را خوب میدانم:
مرا در سر
تمام نقشهی آیندههای دور و نزدیکم
چنین باشد:
ببینم چشم مهرو را و گیرم در برم او را
یکم. ده سال پس از برگزاری یک انتخابات، آقای خ در مصاحبه با یک رسانه ادعا کرده که در آن انتخابات حدود ۸ میلیون رأی تقلب شده است.
دوم. آقای خ به اتهام نشر اکاذیب به قصد تشویش اذهان عمومی به دادگستری احضار میشود.
سوم. آقای خ در دفاع از خود، حدود ۳۰۰ صفحه دفاعیه به دادگاه ارائه میکند. اساس دفاعیات او، نشان دادن این مطلب است که آمارهای نهادهای مجری و ناظر انتخابات (x و y) با هم همخوانی ندارند. او به این ترتیب، x و y را متهم به تقلب در انتخابات میکند.
چهارم. بخشهایی از رأی صادرهی دادگاه:
در خصوص مدّعا و دفاعیات متهم به شرح لوایح تقدیمی که در مقام محاسبه صندوق ها، تعداد تعرفه ها و جمع و تفریق آن و . بوده [.] از منظر این دادگاه ادعای مطروحه به شرح ماضی مسموع و پذیرفتنی نبوده و ااما باید به نظر مرجمع رسمی ملتزم بود و عدم توجه به قانون خود منشا بی قانونی و هرج و مرج می باشد».
چه بسا آمارهایی که متهم بدان تمسک جسته خالی از پشتوانه بوده که با اعلام نظر نهایی [y] به عنوان مرجع رسمی کلیه امورات مربوط به انتخابات ریاست جمهوری کذب و نادرستی آن ثابت گردیده است».
پنجم. خلاصهی یکم تا چهارم: آقای خ صحت آمارهای نهاد y را زیر سؤال برده. دادگاه با استناد به آمارهای نهاد y ادعای آقای خ را رد و او را به دو سال حبس تعزیری محکوم کرده.
منطقیون میگویند هر تصدیقی مستم تصوّر است. در نماز، برای تصدیق هر بخش از تکبیر و حمد و سوره، بهناچار تصوّری از خدا را در ذهن میآوریم. حکمت آن سبحان الله» های رکوع و سجود شاید این باشد که یادمان بماند خدا آن چیزی نیست که تصوّر کردهایم. لااقل من اینطور میفهمم.
دست بر زلف تو میزنم [ای جانم]
روز خـود را سـیـه مـیکـنـم مــن *
موهای سیاهِ بلندِ بافتهشده با دلهایی که در کمندش پیچیدهاند و دو دست که زلف و صاحبِ زلف را در آغوش گرفتهاند. بقیهی تصویر سیاه است، و مگر چه رنگ دیگری میتوانست باشد؟
* اینجا
یکم. ده سال پس از برگزاری یک انتخابات، آقای خ در مصاحبه با یک رسانه ادعا کرده که در آن انتخابات حدود ۸ میلیون رأی تقلب شده است.
دوم. آقای خ به اتهام نشر اکاذیب به قصد تشویش اذهان عمومی به دادگستری احضار میشود.
سوم. آقای خ در دفاع از خود، حدود ۳۰۰ صفحه دفاعیه به دادگاه ارائه میکند. اساس دفاعیات او، نشان دادن این مطلب است که آمارهای نهادهای مجری و ناظر انتخابات (x و y) با هم همخوانی ندارند. او به این ترتیب، x و y را متهم به تقلب در انتخابات میکند.
چهارم. بخشهایی از رأی صادرهی دادگاه:
در خصوص مدّعا و دفاعیات متهم به شرح لوایح تقدیمی که در مقام محاسبه صندوق ها، تعداد تعرفه ها و جمع و تفریق آن و . بوده [.] از منظر این دادگاه ادعای مطروحه به شرح ماضی مسموع و پذیرفتنی نبوده و ااما باید به نظر مرجع رسمی ملتزم بود و عدم توجه به قانون خود منشا بی قانونی و هرج و مرج می باشد».
چه بسا آمارهایی که متهم بدان تمسک جسته خالی از پشتوانه بوده که با اعلام نظر نهایی [y] به عنوان مرجع رسمی کلیه امورات مربوط به انتخابات ریاست جمهوری کذب و نادرستی آن ثابت گردیده است».
پنجم. خلاصهی یکم تا چهارم: آقای خ صحت آمارهای نهاد y را زیر سؤال برده. دادگاه با استناد به آمارهای نهاد y ادعای آقای خ را رد و او را به دو سال حبس تعزیری محکوم کرده.
اگر بخواهم به تجربهای در گذشته برگردم، احتمالاً آن شب عید نوروز ۱۳۹۰ را انتخاب میکنم که در حرم امام علی بودم و حالات عجیبی را تجربه کردم. همین ابتدا این را گفتم که توضیح دهم متوجه شور و اشتیاق بسیاری از شیعیان برای زیارت اماکن متبرکه» و مراقد ائمه هستم. ولی اعتراف میکنم که همیشه این اشتیاق زایدالوصف برایم مسئلهزا بوده. یادم میآید که در دوران راهنمایی، هفتهای یکبار صبحها بهصورت دستهجمعی در مدرسه دعای توسل میخواندیم. باری معلم عربیمان، آنچنان که بهغلط رسم است که در میان دعا مداحی کنند و روضه بخوانند، این شعر را خواند و ذهن مرا درگیر کرد: ای خدا ما را کربلایی کن/ بعد از آن با ما هرچه خواهی کن». سؤالی که از خودم میپرسیدم این بود که آیا واقعاً کربلا رفتن اینقدر مهم است؟
هرچه بیشتر عمر کردهام، تأکید بیشتری روی زیارت رفتن دیدهام. تاحدی که بهوضوح میبینم برای بعضی از شیعیان، ارزش زیارت کربلا از حج تمتع هم بیشتر است. مخصوصاً در این سالهای اخیر—که به برکت» حملهی آمریکا، انگلیس و چند کشور دیگر به عراق، صدام حسین از قدرت پایین کشیده شد—رابطهی ی قوی با عراق، بر آتش زیارتطلبی دمیده که اوجش را در راهپیمایی اربعین هر سال میبینیم.
البته که فکر میکنم بسیار طبیعی است که یک مسلمان شیعه بخواهد در این مراسم شرکت کند. آنچه برایم غیر طبیعی جلوه میکند تأکید شدیدی است که بر آن میشود؛ در حدی که بعضی از کسانی که به هر دلیلی نتوانستهاند در این مراسم باشند، حسرت و غمی بزرگ را تجربه میکنند. این غم و حسرت و واکنشهای ناشی از آن را نمیفهمم.
آنقدری که من پیام اسلام را میفهمم، زیارت رفتن هیچ نقش محوریای در این دین بازی نمیکند. البته که خوب و مستحب است، همانطوری که مثلاً نماز نافلهی ظهر مستحب است، ولی معمولاً جایی نمیبینیم و نمیشنویم که کسی به خاطر اینکه امروز نماز نافلهی ظهرش را نخوانده، افسوس و تأثر شدیدی را تجربه کند.
احساس میکنم که ما با نوعی از تحریف دین روبرو هستیم؛ اسلام، بیش از اینکه دین حقطلبی و اقامهی قسط باشد، برای بعضی از ما دین قرآن بهسر گرفتنِ شب قدر، قیمهی نذری، و راهپیمایی اربعین است. نوعی از دینداری که اساسش تقویم است و بدون آن، مفهوم مسلمانی تا حد زیادی بیمعنا میشود. نوعی از دینداری بر مبنای چند مراسم و مناسک در بعضی از روزهای خاص سال، که در بقیهی روزهای سال ما را از دین تقریباً بینیاز میکند.
و احساس میکنم این تحریف دین، بهشکلی آگاهانه از طرف نظام ی حاکم حمایت میشود. برای ادامهی حکومت بر مسلمانان و شیعیان، چه راهی سودمندانهتر از تبلیغ اسلام اموی» و تشیع صفوی»؟ قابل تصور است که هر حکومتی ترجیح دهد که شهروندش بهخاطر نرسیدن به توفیق راهپیمایی اربعین ناراحت باشد و نه بهخاطر زندانی شدن کارگران معترض.
اصلاً انتظارش را نداشتم که سر کلاسهای فلسفه، دانشجویانی باورمند به عقاید دینی ببینم. چنین کسانی نه تنها وجود دارند، که به نسبت زیاد هم هستند. یکی از همکلاسیهایم پدر ِ کلیسای کاتولیک است. چند نفر دیگری هم هستند که هیچ ابایی ندارند در معرفی خود، ذکری از مسیحی بودنشان کنند. کاملاً برعکس مشاهداتم از گروههای فلسفهی ایران، که جو غالب با غیر مذهبیها بود، اینجا تعداد دانشجویان باورمند بهقدری زیاد است که حتی بعضی از اساتیدِ خداناباور را برای گفتن بعضی از حرفها به احتیاط بکشاند.
غیر از این، گروه فلسفهی دانشگاه، برنامهی سخنرانیهای عمومی خارج از دانشگاهش را در یک کلیسا برگزار میکند. مقایسه کنید و فکر کنید به اینکه اگر در ایران، گروه فلسفهی یکی از دانشگاهها بخواهد برنامهای در مسجد برگزار کند، چه واکنشی خواهد دید.
***
بسیار گفته شده که نبود آزادی برای دیگر افکار و ادیان در ایران، چه ظلم بزرگی در حق دگراندیشان است. سخن حقی است و بر آن اضافه کنیم که ظلم بزرگی در حق مسلمانان هم است: آنهایی که به خاطر باورهایشان، همیشه متهم به همدستی یا لااقل حمایت از حکومت مستقر بودند و هستند. از باورها که بگذریم، داشتن ظاهر مذهبی» هم گاهی برای برچسب خوردن کافی است.
***
امروز که برای خرید به فروشگاه رفته بودم، چند ثانیه پس از صحبت و خوش و بش، پسر سیاهپوست پشت باجه پرسید که آیا ایرانی هستم؟ پرسیدم از کجا فهمیده. گفت از چیزهای زیادی و از جمله از تهریشم. نگفتمش که این تهریش، پیش از این، نشانهی چیز دیگری بود. از فروشگاه خارج شدم در حالی که کاملاً ترجیح میدادم که این چند نخ موی صورت، نشانهای بر ایرانی بودنم و نه بر مسلمان بودنم باشد.
فرهنگِ صدا زدن به اسم کوچک را بسیار میپسندم؛ اسم را گذاشتهاند برای صدا زدن. اساتید اینجا همگی خودشان را با اسم کوچک معرفی میکنند و دیگران را هم با اسم کوچک صدا میزنند. به من میگویند مِدی. در همین چند روز اوّل، برای آشنایی، یک جلسهی نسبتاً رسمی در دفتر گروه داشتهایم و یک مهمانی خودمانیتر در منزل مدیر گروه.
چند موضوع در این مهمانی نظرم را جلب کرد: اوّل اینکه مهمانان و میزبانان اکثر زمانِ سه ساعتهی مهمانی را سرپا ایستاده بودند، درحالیکه بشقاب یا لیوانی در دست داشتند. دوم اینکه دست دادن و Nice to meet you گفتن فقط برای اوّلین دیدار است. دفعات بعد معمولاً دست نمیدهند. سوم اینکه مشروبات و مأکولات را به اضافهی لیوان و بشقاب روی میزی چیده بودند؛ هرکسی برای خودش چیزی برمیداشت. نه کسی منتظر تعارف میزبان میشد و نه میزبان اساساً تعارفی میکرد. گاهی فقط پیشنهاد میکرد که مثلاً از این کیک هم بخورید که خیلی خوشمزه است. چهارم اینکه دربارهی ایران زیاد میپرسیدند. خیلی دوست دارند این دیگریِ پرهیاهو را بشناسند. پنجم اینکه موقع برگشتن، کسی پیشنهاد نکرد که ما را با ماشینش برساند. و آخر اینکه برند یکی از بطریهای شراب، شیراز بود. هرچند امتحانش نکردم ولی شیرازش دلگرمکننده بود.
اعتراف میکنم که از خیلی وقت پیش، موضوع حجاب برایم مسئله بوده و تنها چیزی که میتوانم با قطعیت دربارهاش بگویم این است که خوشحالم که لازم نیست برای خودم در این موضوع تصمیمی بگیرم. بارها از خود پرسیدهام که اگر دختر بودم چه حجابی داشتم، و هیچوقت نتوانستهام جوابی برای این سؤال پیدا کنم.
یکی از تجربههای جالبِ آمدن به این طرف آب (اینجا: اقیانوس اطلس) دیدن بعضی از خانمهای ایرانی است که در ایران بدحجاب» بهحساب میآمدند، و در خارج از ایران هم به همان شکل سابق روسری میپوشند. آدم با خودش خیال میکند که وقتی به کسی حق پوشیدن یا نپوشیدن روسری را میدهند، او آخرالامر یا میپوشد و یا نمیپوشد. ولی شلحجابی اینجا هم هست. قطعاً قضاوت ارزشی دربارهشان نمیکنم؛ اصلاً بعید نیست که اگر دختر بودم، من هم یکی از نیمهروسریپوشان میشدم.
مشاهدهی نی که روسریشان بهوسیلهی جامعهی مدرن از سرشان کشیده میشود و در عین حال، باورها و سنتهای درونی شده اجازهی کاملاً برداشتنش را نمیدهد، مرا به یاد خودم میاندازد و بلاتکلیفیام و کلنجار تمام ناشدنیام با خود. ما از کشور خارج شدهایم ولی انگار روی پیشانیمان برای همیشه حک شده: تولید جمهوری اسلامی ایران.
حدود ۲۴ ساعت مانده به پرواز، اعلانهای دانشگاه جدید را میبینم: اوّلینش خبر برگزاری نماز جمعه در محوطهی دانشگاه است. چند ثانیه بعد، ایمیلم را چک میکنم: شنبه شب دعوت شدهام به مهمانی در منزل یکی از اساتید فلسفه به مناسبت شروع سال تحصیلی جدید. بالای دعوتنامه، نقل قولی از کانت نوشته در ستایش شرابخواری و کمی پایینتر تذکر داده پس از نوشیدن رانندگی نکنید.
نمیتوانم انکار کنم که هنوز نرفته، مجذوب آزادیشان شدهام. اینکه همیشه بهجایت انتخاب نمیکنند؛ گاهی میگذارند خودت انتخاب کنی. ذوقزدهام و احتمالاً کمی بیجنبه.
سال ۹۴ که قرار بود بروم سربازی، با خودم قرار گذاشتم که هر از گاهی، دربارهی خدمت سربازی چیزی بنویسم و با خوانندههای خیالِ دست» به اشتراک بگذارم. بعد از حدود سه سال و نیم، بهنظرم آن نوشتهها از پربارترین بخشهای این وبلاگ است. نوشتن از چیزی که خیلیها تجربهاش نکردهاند و نمیکنند، برای خودم جذاب بود و از بازخوردها اینطور برداشت کردم که شاید خواندنش هم برای مخاطبانم بیفایده نبوده.
غرض اینکه قرار است تجربهی دیگری را از چند روز دیگر شروع کنم—تجربهی تحصیل در ولایت فرنگ. میخواهم دربارهاش اینجا بنویسم. تنها نکته این است که از طرفی، بیگمان، گزارشهای اولیهام خام و عجولانه خواهد بود، و از طرف دیگر، اگر بخواهم برای پختهتر شدن صبر کنم، طراوت و تازگی تجربه از بین میرود و انگیزهی نوشتنش هم. همین؛ خواستم از همین ب بسم الله، ناپختگی را تذکر دهم و تقصیرش را گردن بگیرم.
چندباری در خلال حرف زدن با دوستان ایرانیام، مچ خودم را در حال IPMای حرف زدن گرفتهام. IPMای حرف زدن نحوهای از حرف زدن است در ساختارهای دستوری زبان فارسی، با استفادهی زیاد از کلمات (مخصوصاً فعلها و قیدهای) انگلیسی. مثلاً اینکه بگوییم: باورهای من externally از طرف شما justify میشوند.» اینطور حرف زدن را IPMای نامیدهام، بهدلیل اینکه بهکرّات آن را از بعضی از اساتید و دانشآموختگان گروه فلسفهی تحلیلی پژوهشگاه دانشهای بنیادی (IPM) شنیدهام. تصمیم گرفتهام که از این به بعد، موقع فارسی حرف زدن، کمی بیشتر بهخودم زحمت بدهم و تا جای ممکن کلمات انگلیسی نپرانم.
من نه پلیس زبانم و نه صلاحیت امر و نهی در خصوص چطور حرف زدن دیگران دارم، ولی لااقل بهلحاظ سلیقه، اینطور حرف زدن برایم سخت ناخوشایند است. نه فقط بهخاطر بسامد زیاد واژگان بیگانه، که بیش از آن به دلیل نوعی زمختیِ از سرِ راحتطلبی با IPMای حرف زدن مشکل دارم. گیریم که زبان فقط ابزار است و شأنی بیش از آن ندارد*؛ ابزاری برای انتقال مفاهیم، همانطوری که مثلاً قاشق ابزاری برای انتقال محتویات بشقاب به داخل دهان است. ولی همانطور که از غذا خوردن با قاشق کثیف خوشم نمیآید، حرف زدن زمختِ هردمبیل هم بهسلیقهام نمیخورد. بله، میشود راحتطلبی پیشه کرد و با قاشق شستهنشده غذا خورد، ولی وقتی با صرف انرژی بسیار کمی میتوانیم با قاشق تمیز غذا بخوریم، چرا نخوریم؟
* بگذریم از آن کسانی که خیلی بیشتر از اینها برای زبان اهمیت قائلند.
استدلالی از کانت را سر کلاس میخوانیم و همه متفقالقولاند که چرند است. بازار انتقاد داغ شده و حتی بعضیها فیلسوف بزرگ را مسخره میکنند. استاد، با همان آرامش غبطهآور همیشگیاش، از پشت عینک مطالعه نگاهمان میکند و با لبخندی میگوید: This is not his best argument
نشانمان میدهد که با انتقادات همدل است، ولی در عین حال یادآوری میکند که این کانت است و استدلالهای بهتری هم دارد. با همین یک جمله، جو علیه کانت میخوابد. علاوه بر آرامشش، به توانایی استفادهی مختصر و مفیدش از زبان هم غبطه میخورم.
اینکه آیا طرفین یک رابطهی احساسی مجاز به داشتن رابطهی احساسی دیگری هستند یا خیر، تصمیمی است که باید بین همان دو طرف رابطه گرفته شود، و اگر طرفین به دین و مسلک خاصی معتقد باشند (مثلاً مسلمان باشند) طبعاً ملاحظات آن را هم در تصمیمشان در نظر میگیرند. از این نظر، ممکن است بعضی از خانمهای مسلمان بخواهند این حق را به همسرشان بدهند که با خانم(های) دیگری ازدواج کند. چیزی که باید به آن توجه کنیم این است که دادن چنین حقی، نه از مومات شریعت است و نه از مومات طبیعت.
برعکس، اینقدر معلوم است که اکثر خانمهای جامعهی امروز ایران، در روابطشان انحصارگرایند، و این موضوعی است که مردان—خوش داشته باشند یا نه—باید به آن احترام بگذارند. اگر مردی خواستار رابطهی همزمان با چند خانم است، باید این روابط را با خانمهایی داشته باشد که با این نحوهی رابطه راحت باشند. تحت فشار گذاشتن خانمهای مسلمان، بهنام دین و بهبهانهی امر خداوند، برای رضایت دادن به ازدواج دوبارهی شوهر، چیزی جز سوء استفاده از دین برای ی حس تنوعطلبی جنسی نیست.
کاملاً ممکن است که کسی خود را مسلمان بداند و ازدواج چندبارهی مردان را (با استاندارد اخلاق امروز جامعه) غیر اخلاقی بداند. همانطور که ممکن است که کسی خود را مسلمان بداند و بردهداری را (با استاندارد اخلاق امروز جامعه) غیر اخلاقی بداند. جواز ازدواج چندبارهی مردان و بردهداری، بهراحتی از متن قرآن و فقه اسلامی قابل برداشت است، ولی این جواز شرعی نهتنها مسلمانان را مم به پذیرش این دو موضوع نمیکند، بلکه همیشه این امکان وجود دارد که چنین جوازهایی را به حکم اخلاق (که مهمتر و بالاتر از فقه است) باطل کنیم.
آن کسانی که از میان همهی احکام معطلماندهی الهی، انگشت تأکید بر ازدواج مجدد» گذاشتهاند و برنمیدارند، اگر پافشاریشان از روی ناآگاهی است نافهمند و اگر آگاهانه است خائناند. ن مسلمان را آگاهانه در دوراهی سرکشی از امر خداوند» یا پاگذاشتن بر عواطف و احساسات» گذاشتن، ضربهی خائنانهای به دین خداست.
ناچار شدهام دفترچهی تلفن گوشی همراهم را جابجا کنم. بعد از مدتها به این لیست بلندبالا نگاه میکنم. به اسم آدمهایی که از ۱۸ سالگی با آنها در ارتباط بودهام. چقدر زیادند! باورش سخت است که در این ۱۳ سال، این همه رابطه را از سر گذراندهام. با تعدادی هنوز کمابیش در ارتباطم، با تعدادی دیگر رابطهام قطع شده؛ چندتایی را حتی به یاد نمیآورم.
در مزرعهی زندگیمان، بعضی آدمها مثل نسیم گذشتهاند: بیتأثیر و بیآزار. باید کلّی به حافظه فشار آورد که خاطرهای ازشان یادمان بیاید. حضور بعضیهای دیگر امّا طوفانی بوده: چیزهایی را کندهاند و با خود بردهاند. از روی جای خالی همان چیزهاست که به یادمان میمانند. از همه سختتر: آنهایی که دوستشان داشتهایم و آنهایی که دوستمان داشتهاند.
دارم به آدمها فکر میکنم و حضورشان در زندگیام، و همینطور حضورم در زندگیشان. آنهایی که شمارهی تلفن مرا در لیست مخاطبان تلفنشان ذخیره کردهاند، وقتی اسمم را میبینند چه حسی دارند؟ یاد چه میافتند؟
یاد قصیدهی هذا خریفی کلّه» محمود درویش افتادهام. نه ترجمهی فارسیاش را پیدا کردهام و نه انگلیسی را. با کمک گوگل ترنسلیت خط به خط عربی را به انگلیسی ترجمه میکنم تا چیزی بفهمم:
قبلترها نوشته بودم که آرزویم از دنیا این است که هنگام ترک کردنش بتوانم این رباعی ادیب پیشاوری را صادقانه بخوانم:
وجود من که در این باغ حکم خاری داشت
هزار شکر که این خار پای کس نخلید
چو گل شکفته از آنم در این چمن که دلم
چو غنچه خون جگر خورد و پیرهن ندرید
متأسفانه، هرچه از عمر میگذرد، به برآورده شدن این آرزو مشکوکترم.
یکی از مشکلات ارتباط گرفتن به زبانی که هنوز به آن کاملاً مسلط نیستی این است که ناخواسته، برای دیگران کمهوشتر از چیزی که هستی جلوه میکنی. تفکر و زبان پیوندی ناگسستنی دارند و هنگامی که بخواهی به زبان ناپختهای فکر کنی، افکارت هم ناپخته میشوند. نمیشود با زبانی که عمق و پیچیدگیهایش را بلد نیستی، پیچیده و عمیق فکر کرد. بهعلاوه، حتی اگر به مدد زبان اصلیات از این مانع عبور کنی و افکار پیچیده و عمیقی داشته باشی، ناچاری برای بیان کردنش آن را در قالب جملههای ساده و واژههای محدود بریزی.
زبان امکانات فوقالعادهای برای بروز نهفتههایمان میدهد. بسیاری از شوخیها در درون زبان شکل میگیرند ولذا آدمها هنگام ارتباط برقرار کردن به زبان دوم، بیمزهتر از آنچه واقعاً هستند میشوند. همینطور است توانایی در طعنه زدن، مخ زدن، مؤدب جلوه کردن، شاعرانگی، بازی کردن با کلمهها و رنگارنگ کردن جملهها و قس علی هذا. وقتی زبانی را خوب بلد نیستی، ساده میشوی. ناچاری برای رساندن حرف اصلیات بسیاری از زوایای شخصیتی و ذهنیات را کنار بگذاری؛ ناگزیری از ظرایف زبانی و رفتاریات بیمحابا عبور کنی. خلاصه، مجبوری از خودت بکاهی.
زبان مادری» بهدرستی مادری» خوانده شده. نه فقط بهخاطر نقش مادر در تکلّم، بیش از این، چون زبان مادری بعضی از ویژگیهای مادرانگی را در خود دارد: آشنا، راحت و صمیمی است. پر و بال و اجازهی ظهور و بروزت میدهدت، و شاید از همه مهمتر اینکه تا وقتی نزدیکی کاملاً اهمیتش را نمیفهمی. به سیاق این سخن سعدی که قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید،» میگویم که قدر سخن گفتن به زبان مادری کسی داند که به سخن گفتن به زبان دیگری گرفتار آید.
گفت این چه حرامزاده مردمانند؛ سگ را گشادهاند و سنگ را بسته.
سعدی
علیالظاهر ارتباط مردم داخل کشور با شبکهی جهانی اینترنت قطع است و هرچه میگذرد بیخبرتر و در نتیجه نگرانتر میشوم. مثل کودکی شدهام که از خانه بیرون مانده و در بسته شده؛ هرچه در میزنم کسی باز نمیکند. بهحساب اینکه بلاگ با شبکهی ملّی اطلاعات» کار میکند و به امید اینکه کاربران داخل ایران میتوانند وبلاگ مرا بخوانند و در آن کامنت بگذارند، این پست را میگذارم. اگر دوست داشتید برایم چیزی بنویسید.
من این حروف نوشتم چنانکه غیـر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
حافظ
نصفشب، کلاهبهسرکرده و دستکشبهدست راه افتادهام در برفها. هنوز در شهر میشود جاهایی را پیدا کرد که برفش به پای بنیبشری نیالوده. همانجاها را پیدا میکنم و قدم میزنم. میخواهم آنجاها را هم بیالایم. اثری از سفیدی و تمیزی نباید بر این برف بماند. دستهایم را در جیب کاپشنم فرو بردهام. در سرم صدایی میشنوم که میگوید موقع راه رفتن روی برف دست در جیبم نکنم. برمیگردم و پشت سرم را نگاه میکنم. جز ردپاهایم چیزی نمیبینم. خیالات بوده لابد. محل نمیگذارم. چند قدم دیگر که برمیدارم باز صدا را میشنوم. این بار دارد چیزی میخواند. با دقت گوش میکنم.
شب به گلستان تنها منتظرت بودم
بادهی ناکامی در هجر تو پیمودم
از بالا، این شهر بزرگ چقدر کوچک است. منظرهی غریبی است که به لطف راهبلدیات دیدنش را نصیب میبرم. هنوز مانده که خورشید پایین برود. وقت داریم؛ بخوان، ادامه بده.
آن شب جانفرسا من بی تو نیاسودم
وه که شدم پیر از غم آن شب و فرسودم
داستان تکراری شب هجران را از من بلدتری. مدتها بود برای دیدنت روز میشمردم و در خلوت زمزمه میکردم: هجران بلای ما شد، یا رب بلا بگردان». حالا کنار دستت نشستهام و همه گوش شدهام.
بودم همهشب دیده به ره تا به سحرگاه
ناگه چو پری خندهن آمدی از راه
غمها به سر آمد زنگ غم دوران از دل بزدودم
به تبسمی تمام غمهای عالم از جا کندهای. اگر پیامبر بودی اعجازت خنده بود و پیامت مهربانی. دوست دارم چشمانم را برهم بگذارم و با این لالاییات به خواب بروم.
در آن عشق و جنون مفتون تو بودم
اکنون از دل من بشنو تو سرودم
شرح عشق و جنون را میدانی. خبر داری که تا جنون فاصلهای نیست از اینجا که منم». همه را میدانی. دیگر چه بگویم؟
منتظرت بودم، منتظرت بودم
از آن بالا راه میافتیم به سمت پایین. خیابانها را باهم گز میکنیم. هرچه پایینتر میرویم قلبم تندتر میزند. نکند فرصت از دست برود. راه رفتن سخت شده، حرف زدن سختتر. هنوز کار نکردهای دارم. . در ایستگاه اتوبوس منتظر نشستهایم. .
منتظرت بودم، منتظرت بودم
با صدای باد پرتاب میشوم به اینطرف دنیا، وسط برفها. همهچیز یخ زده. پاهایم خشک و سنگین شده. نمیدانم چه مدت است اینجا ایستادهام. باد سردی به صورتم میخورد که به یادم بیاورد کجای دنیایم. سمت چپ صورتم ولی نمیدانم چرا هنوز گرم است.
منتظرت هستم.
آقای محمدجواد لاریجانی (دبیر ستاد حقوق بشر قوهی قضائیه) دربارهی اتفاقات آبانماه گفته است: یک تحرک ی علیه ایران شکل گرفت که جمهوری اسلامی ایران افراد زیادی را کشته است در حالی که ۸۵ درصد کشتهها مربوط به نیروهای امنیتی یا افرادی بوده است که در حال دفاع از منازل خود در برابر تهاجم آشوبگران بودهاند و ۱۵ درصد کشتهها مربوط به نیروهای تروریستی است.»
نکتهی مثبت این آمار این است که آقای لاریجانی توانسته طوری درصدها را ارائه کند که ریخته شدن خون حتی یک معترض عادی هم بر ذمّهی نظام نباشد، که از این لحاظ قابل تقدیر است. ولی متأسفانه خدمات نظام در جریان اتفاقات آبانماه در این آمار غایب است که ممکن است منشأ سوء استفادهی رسانههای بیگانه قرار گیرد. به ایشان پیشنهاد میکنم آمار را اینگونه تغییر دهند که ذکری هم از خدمات نظام بهمیان بیاید:
۹۰ درصد کشتهها مربوط به نیروهای امنیتی یا افرادی بوده است که در حال دفاع از منازل خود در برابر تهاجم آشوبگران بودهاند و ۲۰ درصد کشتهها مربوط به نیروهای تروریستی است که در این میان، به اذن نمایندهی ولیفقیه در آسمان (خداوند) و با همکاری ملائکه و تلاش مجدانهی مسئولان، ۱۰ درصد از کشتهشدگان زنده شدند و به سر خانه و زندگی خود برگشتند.
فَمَنِ اعْتَدَىٰ عَلَیْکُمْ فَاعْتَدُوا عَلَیْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدَىٰ عَلَیْکُمْ [۱]
یک. ترور مهمترین فرماندهی نظامی یک کشور بهوسیلهی ارتش کشور دیگر، چیزی جز شروع جنگ نیست. از این نظر، اگر خدای ناکرده جنگی در بگیرد، آمریکا شروعکنندهاش بوده است.
دو. تابهحال بسیاری از ما (بهدرستی) منتقد و مخالف حکومت داخلی بودیم؛ علیالخصوص پس از آنچه در آبان ماه بر مردم ما رفت. برای این مخالفت، خیلی از ما استاندارد تقریباً روشنی داشتیم: زورگویی و قلدری حاکم داخلی را تاب نمیآوریم. اگر همین استاندارد را در شرایط فعلی اعمال کنیم، بهنظر من غیر ممکن است که ترور سردار سلیمانی را محکوم نکنیم: زورگویی و قلدری قدرت خارجی را هم تاب نمیآوریم[۲]. کسانی که اولی را محکوم میکنند و دومی را نمیکنند استاندارد دوگانهی بیوجهی دارند.
سه. اگر به کشور ما حملهی نظامی شود، یک ایرانی نمیتواند همچنان با دو طرف درگیر مخالف باشد[۳]. در شرایطی که به خاک ک شده، تو یا در جبههی ک و علیه م هستی، و یا در جبههی م و علیه ک. جنگ جایی برای جبههی سوم باقی نمیگذارد.
چهار. اگر به کشور ما حملهی نظامی شود، اساساً اهمیتی نخواهد داشت که چه حکومتی در کشور ما برپاست و چه رفتاری با مردمش دارد. در چنان شرایطی، هیچ چیزی جز مقابله با حملهی م خارجی اهمیت ندارد. آمریکا به جمهوری اسلامی حملهی نظامی نمیکند، به ایران حملهی نظامی میکند[۴].
پنج. طرفداران نظام که تکلیفشان معلوم است، امّا آنهایی که منتقد و مخالف بودهاند و هستند باید موقع جنگ تکلیفشان را روشن کنند: طرف کان هستید یا طرف دشمن؟ و اگر طرف کان نیستید، طرف دشمنید.
شش. بیشک سمت ایران میایستم. تسویه حساب ما با جمهوری اسلامی میماند برای بعد از جنگ احتمالی.
[۱] بقره: ۱۹۴. ترجمهی فولادوند: پس هر کس بر شما تعدّى کرد، همان گونه که بر شما تعدّى کرده، بر او تعدّى کنید.
[۲] اینجا اساساً مهم نیست که سردار سلیمانی که بود و چه کرد. تنها چیزی که مهم است این است که او مهمترین فرماندهی نظامی کشور ما بود که بهوسیلهی ارتش یک کشور دیگر، در کشور ثالثی ترور شد.
[۳] ولی مردم کشورهای دیگر میتوانند؛ همانطوری که خیلی از ما در جنگ آمریکا علیه عراق با دو طرف مخالف بودیم.
[۴] چنانکه رئیس جمهورشان با وقاحت و شناعت تمام تهدیدمان میکند که مکانهای فرهنگی را هدف گرفتهاند.
پینوشت یک: ممکن است کسانی پس از خواندن این متن پیش خود بگویند که نفس نویسندهی وبلاگ از جایی گرم بلند میشود و از آنسوی آبها رجز میخواند؛ اگر راست میگوید برگردد و تفنگ دست بگیرد و برود بجنگد. به آنها میگویم که نه فقط در زمان جنگ، هر زمانی ببینم کشورم به من نیاز دارد برمیگردم. امّا اینکه کی و چطور میتوانم کمک کنم را باید ببینم و بسنجم.
پینوشت دو: دعا میکنم که جنگ نشود.
جهان ممکنی را تصور کنید دقیقاً شبیه به همین جهان خودمان، با این تفاوت: یک هفته پیش سپاه پاسداران در یک عملیات تروریستی مهمترین ژنرال ارتش آمریکا را ترور میکند و مسئولیتش را برعهده میگیرد. رهبر ایران در حساب توییتر خودش پرچم ایران را پست میکند. ترامپ اعلام میکند که از ایران انتقام سختی خواهند گرفت. از این طرف، رهبر ایران اعلام میکند که در صورت حملهی آمریکا به ایران، ۵۲ نقطه از اسرائیل را هدف قرار میدهیم. پیکر ژنرال ترورشده به آمریکا برگردانده میشود و با عزت و احترام به خاک سپرده میشود. بعد از آن، ارتش آمریکا با اعلام قبلی به چند پایگاه نظامی سپاه حمله میکند، و چون قدرت نقطهزنی دارد، بدون تلفات انسانی خسارت زیادی میزند. بعد از این ماجرا، ترامپ اعلام میکند که این فعلاً یک سیلی بود و بحث انتقام جداست. از آن طرف، رهبر ایران به آمریکا پیشنهاد مذاکره میدهد و اعلام میکند که ما با آمریکا در قضیهی داعش همکاری خوبی داشتیم و همچنان میتوانیم همکاری کنیم.
اگر این سناریو پیش آمده بود، چطور قضاوت میکردیم؟ آیا جز این بود که میگفتیم آمریکا حسابشده و باتدبیر عمل کرده؟ پس چرا بعضیها زبانشان نمیچرخد که بگویند در جهان واقعی ایران حسابشده و باتدبیر عمل کرد؟! این همه زخم زبان که کسی را نکشتهاند و پایگاههای خالی را زدهاند برای چیست؟ هیچ حساب این را میکنیم که ما در مقابل قدرتمندترین ارتش جهان بودیم؟ و هیچ به این فکر میکنیم که پس از جنگ جهانی دوم، ما اولین کشوری هستیم که مواضع آمریکا را رأساً مورد حمله قرار میدهیم؟ و از همه مهمتر، هیچ اهمیتی ندارد که حاکمان ما توانستند با خردمندی، کشور را از مهلکهی یک جنگ خانمانسوز نجات دهند؟ چطور است که هرکاری جمهوری اسلامی کند برای بعضیها بد است؟!
سخن آخر. کاش این رفتار حسابشده و توأم با بردباری حاکمان را در قبال مردم ایران هم میدیدیم. شکر خدا، خطر جنگ فعلاً از سرمان گذشت. برمیگردیم بر سر مواضع قبلی.
بعدالتحریر: خیلی از ما تلاش کردیم که در روزهای سخت بهخاطر کشور و منافع ملیمان پشت حکومت و در مقابل دشمن م بایستیم. در فاجعهی شلیک به هواپیما، حاکمان ما ولی دوباره نشان دادند که نمیشود ذرهای خوشبینی و حسننیت به آنها داشت. خطای انسانی البته اجتنابناپذیر است. آنچه قابل گذشت نیست چند روز دروغگویی مداوم است. اینطور تصور میکنم که اگر یک هواپیمای پرواز داخلی مورد هدف قرار گرفته بود و فشاری از طرف کشورهای دیگر نبود، غیر ممکن بود که حاکمان ما به قصورشان اعتراف کنند. این همان چیزی است که خطا را تبدیل به جنایت میکند.
قطعهی ترکمن حسین علیزاده اصالتاً بیکلام است ولی خود او لااقل دوبار آن را با آواز تلفیق کرده. بهنظرم آمد که خود قطعهی بیکلام و همینطور اشعار و آوازهایی که با آن همراه شده با حال این روزهایمان متناسب است. برای همین شنیدنشان را پیشنهاد میکنم.
آواز متأخرتر را رها (که فامیلیاش را نمیدانم) خوانده. شعر از محمدرضا شفیعی کدکنی است و اینطور آغاز میشود:
سوگواران تو امروز خموشند همه
که دهانهای وقاحت به خروشند همه
گر خموشانه به سوگ تو نشستند رواست
زانکه وحشتزدهی وحوشاند همه
عبارت وحشتزدهی وحوش» تنها بهلحاظ ادبی شاهکار نیست؛ به لحاظ تصویر دقیقی که از واقعیت امروز جامعهی ما میدهد هم است. فیلم کنسرت را از اینجا میتوانید ببینید. کاربران داخل ایران برای دیدن ویدئو به چیزی بیش از اتصال اینترنت نیاز خواهند داشت.
پیش از این هم محمدرضا شجریان روی این قطعه آواز خوانده که در آلبوم فریاد منتشر شده. شعر از فریدون مشیری است و اینطور شروع میشود:
مشت میکوبم بر در
پنجه میسایم بر پنجرهها
من دچار خفقانم، خفقان
من به تنگ آمدهام از همهچیز
بگذارید هواری بزنم
به اینجای آواز که میرسیم شجریان با تحریرهای آوازیاش هوار میزند. میدانیم که او شجریان است و بالاتر و بلندتر از این هم میتواند فریاد بزند؛ احتمالاً ولی فریادِ کسی که دچار خفقان شده است بلندتر از این نمیشود. صوتش را از اینجا میتوانید گوش کنید.
مثل ترم قبل کمکاستاد درس منطق هستم. کارم این است که گاهی در اتاق گروه بنشینم تا اگر دانشجویی سؤالی داشت ازم بپرسد. در اتاق نشستهام که یکی از اساتید وارد میشود. بعد از احوالپرسی نظرم را دربارهی سخنرانیای که دیروز در آن شرکت کرده بودم میپرسد. میگویمش که جالب توجه ولی برای من بیش از حد تحلیلی بود. چند جملهای رد و بدل میکنیم و بعد میرود در اتاقش پی کارش. چند دقیقه بعد استاد دوم وارد میشود. از لباسهایش معلوم است که همین حالا از بیرون آمده. تا من را میبیند میآید و میپرسد که با سرما چه میکنم. میگویمش که لباس زیاد میپوشم. برای چندمین بار توصیههایی دربارهی لایهلایه لباس پوشیدن و گرم نگه داشتن سر میکند و میرود پی کارش. کارم که تمام میشود میروم طبقهی پایین که وسایلم را بردارم. یکی از اساتید دیگر را میبینم. تا من را میبیند میگوید این دیگر سردترین حالت ممکن است و از این سردتر نمیشود. بعد هم امیدوارم میکند که این وضع تا چند روز آینده بیشتر ادامه پیدا نمیکند. میگویمش که هیچکدام از دانشجوها برای سؤال پرسیدن نیامدند. میگوید طبیعی است چون هنوز چیز سختی درس نداده. او هم میرود پی کارش.
دارم میبینم که پس از چند ماه، بدون اینکه تلاش خاصی برایش کرده باشم، تبدیل به یکی از اعضای گروه شدهام. چنین حسی را در هفت سال درس خواندن در دانشگاههای ایران هیچوقت نداشتم. خیلی از مواقع برای اساتید کسر شأن بود که خارج از محیط کلاس با دانشجو مراودهای داشته باشند، چه رسد به اینکه خودشان پیشقدم شوند و حال یا نظرش را بپرسند. اینجا ما تابهحال چند بار با اساتید رستوران رفتهایم، به منزلشان دعوت شدهایم، و بارها سخنرانیهایشان را شنیدهایم. از همه جالبتر و عجیبتر، گروه ما ماهی یک بار جلسهای را برگزار میکند که در آن تعدادی از دانشجویان و اساتید فلسفه شرکت میکنند و با هم دربارهی موضوعات مختلف (عموماً غیر فلسفی) صحبت میکنند. بار اولی که در این جلسه شرکت کرده بودم دائم منتظر بودم که این حرفهای الکی» تمام شود و برویم سراغ دستور جلسه. مدتی که گذشت فهمیدم دستور جلسه همین حرفهای الکی است. چقدر عجیب است که استادی حاضر است یک ساعت و نیم از وقتش را بگذارد برای از هر دری سخنی گفتن با دانشجویان، و عجیبتر اینکه چنین جلساتی را خود گروه فلسفه بهطور منظم برگزار میکند.
استاد درس مارکس داشت برایمان تعریف میکرد که کیمیاگران سه هدف عمده داشتهاند: تبدیل کردن مس به طلا، پرواز دادن انسان، و رساندنش به جاودانگی. بعد ادامه داد که به دوتای اوّل رسیدهایم و داریم روی سومی کار میکنیم، و من صدای لرزیدن بندبند استخوانهایم را از درون میشنیدم: نکند دوای مرگ را هم پیدا کنند؛ نکند دیگر نمیریم!
انسان، این جنایتکارترین موجود عالم، دارد به آرزوی نامیرایی نزدیک و نزدیکتر میشود. آمارها میگویند که هرچه گذشته، آدمها بیشتر زیسته و دیرتر مردهاند. حالا هم داناترین و کاربلدترینهایمان مشغول آنند که تا جایی که میشود نگذارند بمیریم، که زندهمان نگه دارند. سخت امیدوارم که اجل مهلتشان ندهد!
جهانی را تصور کنیم که آدمها به آرزوی اسکندر رسیده و آب حیات را لاجرعه سر کشیده باشند. تصورش هم ترسناک است: جهانی که فرعونان نمیرند و تا ابد بر تخت شاهی بنشینند و بردگانِ پابسته تا همیشه سنگها را برای ساختن اهرام شکوهمند بهدوش کشند، درحالیکه دیگر حتی نمیتوانند بهخود دلداری دهند که این که بالا میرود بنای گور فرعون است. جهانی که عتاب سنایی به زورمندان بیمعنا شود:
سر آلب ارسلان دیدی ز رفعت رفته بر گردون
به مروآ تا کنون در گل تن آلب ارسلان بینی
جهانی که تن آلب ارسلان هیچگاه در گل نرود، و شلاقخوردههای تاریخ حتی نتوانند چند بیتی از قصیدهی سیف فرغانی را بر زخمهایشان ضماد بگذارند:
هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد.
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد.
در مملکت چو غرّش شیران گذشت و رفت
این عوعوی سگان شما نیز بگذرد
آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد.
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد.
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد
اگر نگذرد چه؟ اگر ما بمانیم و آنها بمانند و این وضع بماند چه؟ چه جهان مخوفی! چه نکبتی بودهاند آن کیمیاگران و چه جلّادانی هستند این دانشمندان؛ جلّادهایی که بر چوبههای دار واگذاشتهاندمان و رفتهاند. آه، چه نعمت بیانتهایی است مردن!
داشتم از کلاس مارکس میگفتم. بهعنوان جملهی آخرِ نوشتهی کوتاه و یازده بندیاش به اسم دربارهی فوئرباخ»، مارکس نوشته: فیلسوفان تنها جهان را بهگونههای مختلف تفسیر کردهاند؛ موضوع این است که تغییرش دهیم.» به خوشبینی مارکس غبطه میخورم؛ اگر به من باشد میگویم موضوع این است که تمامش کنیم.
یک. اخیراً دو مصاحبه از حسین کچوئیان و سعید لیلاز دیدهام؛ اوّلی اصولگرا و دومی اصلاحطلب، و هر دو بهاصطلاح نظریهپرداز. هر دو نفر اوّلاً کمابیش وجود بحران در جامعه و در حاکمیت را میپذیرند و ثانیاً ریشهاش را از طرف آمریکا میدانند. دربارهی راه حل این بحران هم تا حد زیادی دو طرف همنظرند: کچوئیان میگوید که ما در حال تمدنسازی هستیم و باید زمان بگذرد تا مشکلات حل شوند. لیلاز میگوید ما در حال جنگ با آمریکا هستیم و اگر از این جنگ پیروز بیرون بیاییم مشکلات حل میشوند. این وضع نخبگان جریانهای اصلی ی داخل کشور است: هر دو ما را به صبر دعوت میکنند و وعدهی آیندهای را میدهند که قرار است وضعیت درست شود. چطور؟ معلوم نیست؛ لااقل هیچکدامشان چشمانداز روشنی پیش چشم ما قرار نمیدهند. از آن طرف، با متنی مواجهیم به اسم بیانیهی گام دوم انقلاب». صدر تا ذیلش را که نگاه کنیم، هیچ راهکار روشن و مشخصی برای بیرون رفتن از وضع فعلی ترسیم نشده. بدتر، وضع فعلی بسیار مطلوب نشان داده شده.
دو. مسئولیتناپذیری در میان هیئت حاکمهی کشور به شکل فزایندهای رشد کرده. هیچ کسی مسئولیت وضع موجود را گردن نمیگیرد. دولت مدعی است که اختیاراتش از طرف نهادهای موازی سلب شده و عملاً کارهای نیست. مجلس حتی در موارد جزئی مثل قیمت بنزین توان تقنینی ندارد و با عباراتی مثل مقتضی است که . تخطی نشود» سرجایش نشانده شده. رهبری مسئولیت عملکرد نهادهایی مثل قوهی قضائیه و صداوسیما را با وجود اختیار در عزل و نصب رؤسایشان نمیپذیرد، و حتی در فاجعهای مثل شلیک به هواپیمای مسافربری و جنایتی مثل کشتن صدها نفر بهخاطر اعتراض به قیمت بنزین هم نه از فرماندهی کل قوا توضیحی دربارهی ماوقع میشنویم و نه پذیرش مسئولیتی میبینیم.
سه. در چند ماه گذشته در کشور ما اتفاقاتی افتاده که هر کدامشان برای بحرانی کردن وضع یک کشور نرمال کافی است. هنوز نه کسی به خاطر این اتفاقات محاکمه شده، نه کسی استعفا داده، و نه کسی حتی عذرخواهی کرده. تنها یک نفر در خصوص ساقط کردن هواپیما مسئولیت پذیرفت و عذرخواهی کرد که نهتنها برکنار نشد، که از آن زمان تبدیل به سردار دلها شده و همانهایی که یک عمر برایمان روضهی مدال افتخار دادن به فرماندهی ناو وینسنس میخواندند، او را روی دوش از این مجلس به آن مجلس میبرند و معلوم نیست دقیقاً برای چه از او تقدیر و تشکر میکنند. در حواشی خط و نشان کشیدن ایران و آمریکا، دهها نفر از مردم کرمان در یک تشییع جنازه زیر دست و پا کشته شدند. و این هنوز پایان رکوردشکنیها نیست: علیالحساب بعد از خود چین، رتبهی دوم مرگ و میر بر اثر ویروس کرونا را در جهان داریم.
چهار. دههی چهارم انقلاب را دههی پیشرفت و عدالت» نام گذاشته بودند و دیدیم چه بر سر پیشرفت و عدالت آمد. خوشبختانه هنوز برای دههی پنجم اسم نگذاشتهاند. علیالحساب این موجود بیاسم چیزی است بیصاحب، بیچشمانداز، و فروغلتیده در انواع و اقسام بحرانها. نه کسی مسئولیت گذشته و حالش را میپذیرد و نه کسی برنامهای برای آیندهاش دارد. همه منتظر نشستهاند که سقف آسمان بشکند و منجیای از آن بالا بیاید، یا کف زمین بشکافد و همهی این دم و دستگاه قارونی را ببلعد. تاریخ انتخابات»های اخیر تبدیل شده به تاریخ نه گفتن؛ قبلترها با رأی به لیست انگلیسی» و امثال ذلک و جدیدترها با رأی ندادن. برای خروج از این وضع نه نخبگان طرحی دارند، و نه مردم چارهای؛ نه دل به آسمان میتوان بست، و نه وحی از خاک میرسد.
پنج. داشتم برای خودم وضع موجود کشور را با وضع پیش از انقلاب مقایسه میکردم. پیش خود شرمنده شدم که هرچقدر هم فاسد و بیعرضه و نکبت بوده باشند، اینقدر دیگر نباید به آن خدابیامرز»ها جفا کرد. در تاریخ عقبتر رفتم و حس میکنم شرایط فعلی، ملغمهای از عجز و ناتوانی مظفرالدینشاهی، استبداد و قلدری محمدعلیشاهی، و نابلدی و صغارت احمدشاهی است. امیدوارم تکرار تاریخ همینجا متوقف شود وگرنه باید منتظر کمدی سردار سپه بمانیم.
یک. اخیراً دو مصاحبه از حسین کچوئیان و سعید لیلاز دیدهام؛ اوّلی اصولگرا و دومی اصلاحطلب، و هر دو بهاصطلاح نظریهپرداز. هر دو نفر اوّلاً کمابیش وجود بحران در جامعه و در حاکمیت را میپذیرند و ثانیاً ریشهاش را از طرف آمریکا میدانند. دربارهی راه حل این بحران هم تا حد زیادی دو طرف همنظرند: کچوئیان میگوید که ما در حال تمدنسازی هستیم و باید زمان بگذرد تا مشکلات حل شوند. لیلاز میگوید ما در حال جنگ با آمریکا هستیم و اگر از این جنگ پیروز بیرون بیاییم مشکلات حل میشوند. این وضع نخبگان جریانهای اصلی ی داخل کشور است: هر دو ما را به صبر دعوت میکنند و وعدهی آیندهای را میدهند که قرار است وضعیت درست شود. چطور؟ معلوم نیست؛ لااقل هیچکدامشان چشمانداز روشنی پیش چشم ما قرار نمیدهند. از آن طرف، با متنی مواجهیم به اسم بیانیهی گام دوم انقلاب». صدر تا ذیلش را که نگاه کنیم، هیچ راهکار روشن و مشخصی برای بیرون رفتن از وضع فعلی ترسیم نشده. بدتر، وضع فعلی بسیار مطلوب نشان داده شده.
دو. مسئولیتناپذیری در میان هیئت حاکمهی کشور به شکل فزایندهای رشد کرده. هیچ کسی مسئولیت وضع موجود را گردن نمیگیرد. دولت مدعی است که اختیاراتش از طرف نهادهای موازی سلب شده و عملاً کارهای نیست. مجلس حتی در موارد جزئی مثل قیمت بنزین توان تقنینی ندارد و با عباراتی مثل مقتضی است که . تخطی نشود» سرجایش نشانده شده. رهبری مسئولیت عملکرد نهادهایی مثل قوهی قضائیه و صداوسیما را با وجود اختیار در عزل و نصب رؤسایشان نمیپذیرد، و حتی در فاجعهای مثل شلیک به هواپیمای مسافربری و جنایتی مثل کشتن صدها نفر بهخاطر اعتراض به قیمت بنزین هم از فرماندهی کل قوا توضیحی دربارهی ماوقع نمیشنویم و پذیرش مسئولیتی نمیبینیم.
سه. در چند ماه گذشته در کشور ما اتفاقاتی افتاده که هر کدامشان برای بحرانی کردن وضع یک کشور نرمال کافی است. هنوز نه کسی به خاطر این اتفاقات محاکمه شده، نه کسی استعفا داده، و نه کسی حتی عذرخواهی کرده. تنها یک نفر در خصوص ساقط کردن هواپیما مسئولیت پذیرفت و عذرخواهی کرد که نهتنها برکنار نشد، که از آن زمان تبدیل به سردار دلها شده و همانهایی که یک عمر برایمان روضهی مدال افتخار دادن به فرماندهی ناو وینسنس میخواندند، او را روی دوش از این مجلس به آن مجلس میبرند و معلوم نیست دقیقاً برای چه از او تقدیر و تشکر میکنند. در حواشی خط و نشان کشیدن ایران و آمریکا، دهها نفر از مردم کرمان در یک تشییع جنازه زیر دست و پا کشته شدند. و این هنوز پایان رکوردشکنیها نیست: علیالحساب بعد از خود چین، رتبهی دوم مرگ و میر بر اثر ویروس کرونا را در جهان داریم.
چهار. دههی چهارم انقلاب را دههی پیشرفت و عدالت» نام گذاشته بودند و دیدیم چه بر سر پیشرفت و عدالت آمد. خوشبختانه هنوز برای دههی پنجم اسم نگذاشتهاند. علیالحساب این موجود بیاسم چیزی است بیصاحب، بیچشمانداز، و فروغلتیده در انواع و اقسام بحرانها. نه کسی مسئولیت گذشته و حالش را میپذیرد و نه کسی برنامهای برای آیندهاش دارد. همه منتظر نشستهاند که سقف آسمان بشکند و منجیای از آن بالا بیاید، یا کف زمین بشکافد و همهی این دم و دستگاه قارونی را ببلعد. تاریخ انتخابات»های اخیر تبدیل شده به تاریخ نه گفتن؛ قبلترها با رأی به لیست انگلیسی» و امثال ذلک و جدیدترها با رأی ندادن. برای خروج از این وضع نه نخبگان طرحی دارند، و نه مردم چارهای؛ نه دل به آسمان میتوان بست، و نه وحی از خاک میرسد.
پنج. داشتم برای خودم وضع موجود کشور را با وضع پیش از انقلاب مقایسه میکردم. پیش خود شرمنده شدم که هرچقدر هم فاسد و بیعرضه و نکبت بوده باشند، اینقدر دیگر نباید به آن خدابیامرز»ها جفا کرد. در تاریخ عقبتر رفتم و حس میکنم شرایط فعلی، ملغمهای از عجز و ناتوانی مظفرالدینشاهی، استبداد و قلدری محمدعلیشاهی، و نابلدی و صغارت احمدشاهی است. امیدوارم تکرار تاریخ همینجا متوقف شود وگرنه باید منتظر کمدی سردار سپه بمانیم.
بالاخره خبری که مدّتها منتظرش بودم را شنیدم؛ ویروس کرونا در سفر دور دنیایش به شهر ما رسید. آمدن چنین روزی البته اجتنابناپذیر مینمود. از خیلیوقت پیش منتظرانه نشسته بودم که واکنش خودم را به خطر ببینم. واکنشم این بود: کمی ناراحت شدم. نه از این جهت که ممکن است مبتلا شوم (هرچند واقعاً ترجیح میدهم که مبتلا نشوم) و نه از این جهت که ممکن است بمیرم؛ حتی نه از این جهت که از این به بعد لازم میشود دستورالعملهای بهداشتی را سرلوحهی زندگیام کنم؛ بیشتر از همه بهخاطر اینکه میدانم حال و حوصلهی رعایت آنهمه آداب و ترتیب بهداشتی را ندارم، و بعد بهخاطر رعایت نکردنش کمابیش دچار عذاب وجدان خواهم شد. صادقانه بگویم، حوصلهی عذاب وجدان جدید نداشتم و این خواهینخواهی معذّبم میکند.
م» زنگ زد و گفت خبردار شده که فروشگاهها شلوغ است و پیشنهاد کرد برویم مایحتاج هفتههای پیشرو را بخریم که اگر از کرونا نمردیم، دستکم از قحطی هم نمیریم. احتمالاً اگر شرایط عادی بود میگفتمش که حوصلهی خرید کردن ندارم—و هیچوقت حوصلهی خرید کردن ندارم—ولی شرایط اصلاً عادی نبود: آقای رابرت آدامز در مقالهاش چنان چیزهای غامض و دردسرآوری دربارهی هستاندیشی موجّهاتی* نوشته بود که پیشنهاد خرید کردن در مقابل خواندن آن مقاله مژدهی امان» بود. ساعتی میان قفسههای بهسرعتخالیشونده پلکیدیم و چیزهایی برداشتیم؛ پیاده آمده بودیم، پیاده برگشتیم.
بعد از خرید و بهمنظور در کردن خستگی، مدتی را در خانهی م»، گلگاوزبان نوشیدیم و از هرآنچه ممکن بود حرف زدیم و حرفها که ته کشید، برگشتم خانه. حالا من ماندهام و آغاز عذاب وجدان رعایت نکردن دستورات بهداشتی و مقالهی نیمخوانده-نیمفهمیدهشدهی رابرت آدامز.
* بهنظرم رقیب» بهمعنای هماورد توصیف خوبی از ویروس کرونا است. کل ماجرا را میشود رقابت گروهی از داران با گروهی از ویروسها برای زندگی دید.
** از این بهتر بلد نیستم modal actualism را ترجمه کنم. اگر کسی معادل بهتری یادم بدهد، بنابر آن روایت ظاهراً مجعول، مرا بندهی خود کرده.
شروع قطعه با ناقوس مرگ است که چندباری با هیبت تمام رعشه بر جانمان میاندازد. همه ساکتند؛ در مقابل مرگ کسی جسارت دم زدن ندارد. تا اینکه سنتور شروع میکند به نواختن. پشت زمینه هنوز صدای ناقوس بهگوش میرسد. سنتور ژست روایت کردن گرفته. معلوم است قرار است برگردیم، به پشت سر نگاه کنیم و ببینیم چه گذشته. پس از چند ثانیه نوای ناقوس در صدای روایت سنتور گم میشود. سایر سازها به کمک آمدهاند.
یک آغاز هیجانی شاد. تنبک و سنتور در میانهاند و حتی نی هم میخندد. روایت کمی پیچ و خم دارد ولی رویهمرفته معلوم است همه از تولد نوزاد مسرورند. سازها رقصی باشکوه ترتیب دادهاند. تا اینکه پس از مدتی به آهستگی و ظرافت، زمینهی داستان تغییر میکند. دیگر از آن شادی اولیه خبری نیست ولی آنطور که معلوم است همهچیز مرتب پیش میرود. آوای نوجوانی را میشنویم و رشد سریع و بالندگی را. کمانچه خبری آورده. چند ثانیه گفتگوها ادامه مییابد تا اینکه لحظهای دعوا بالا میگیرد و ناگهان همه ساکت میشوند؛ تنبک چند لحظهای بهتنهایی میدان را دست میگیرد، درحالیکه صدایش هر لحظه ضعیفتر از پیش است.
غمی بزرگ شروع شده. این نه فقط از لحن صدای سازها، که از زدن ناقوس مرگ معلوم است. همهچیز کند پیش میرود. جوان ما غمگین است، و نی میدان را دست گرفته و از غمی سخت برایمان میگوید: جوان عاشق شده.
ناگهان زندگی شیرین میشود. معلوم است به وصال رسیده. همهی سازها بههیجان آمدهاند. صدا به صدا نمیرسد. سنتور از همه خوشحالتر است و آن وسط سرخوشانه میرقصد. اندک اندک ولی ریتم باز کند میشود. انگار باز همهچیز تکراری شده. سازها یک جملهی تکراری را مدام میزنند. صدای ناقوس مرگ که مدتی در میان صدای سازها گم شده بود، دوباره به گوش میرسد. فضا آماده شده برای شعر حافظ: یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد؟» همه ناگهان سکوت میکنند. مرگ داستانش را تعریف کرده.
رضا بابایی از دنیا رفت—رحمة الله علیه. او را هرگز از نزدیک ندیدم و هیچگاه گفتگویی نداشتیم، ولی در دورانی نسبتاً طولانی مخاطب وبلاگش بودهام و از او بسیار آموختهام. دیدم امروز چند نفری آخرین یادداشتهای وبلاگ یا کانال تلگرامش را دوباره منتشر کردهاند. من ولی این یادداشت او را که بسیار بهجانم نشسته، برای انتشار دوستتر میدارم:
محمد مهتاب در خانه نشسته بود، در جمع اصحاب. یکی پرسید: خبر چیست؟ مهتاب گفت: چند روزی است که خروس ما خوش نمیخواند. دیگری گفت: سلطان غیاث الدین هروی، وزیر خویش خلع فرموده است و ندانیم ردای وزارت بر که خواهد پوشاند. مهتاب گفت: این بوی خوش که در مجلس است، از کیست؟ یکی گفت: از عطری است که من بر خویش مالیدهام. مهتاب گفت: از آن برای ما نیز بیاور. گفت: بر دیده. از گوشۀ مجلس، مریدی نازکاندام برخاست و گفت: یا شیخ، دوش بر من فاش شد که در قاعدۀ الشیء ما لم یجب، لم یوجد» حق با متکلمان است نه فلسفیان. مهتاب گفت: دوش، خورشید از برج حَمَل به ثَور آمد. دانستی؟ گفت: لا والله. چندان به لم یجب و لم یوجد گرفتار بودم که از ثور و حوط و حمل، فارغ بودم. مهتاب گفت: تا بر شما سنگ نبارد، اندیشۀ سقف نکنید. از گوشهای دیگر صدایی برخاست که در شب اول قبر، پرسش از اعتقادات است یا احکام؟ مهتاب گفت: از همسایه است و از خویشان و همسر و فرزندان. گفتند: یا شیخ، چگونه است که ما را از زمین برنمیکنی و به آسمان نمیبری؟ گفت: اهل آسمان، به زمین معراج کنند. آسمان، منزل پیشین است. گفتند: خدا را کجا بجوییم؟ گفت: هر جا که سخن از او بسیار است، او در آنجا زار و نزار است. گفتند: ما را هدیتی ده. گفت: به شهرها و روستاها روید و دعوی پیغمبری کنید. اگر از شما معجزه خواستند، بگویید: ما به دو لفظ، حال شما را دریابیم. این است معجزۀ ما. اگر گفتند آن دو لفظ چیست، بگویبد: ما از شما میپرسیم چه خبر؟» هر پاسخی که دهید، ما ضمیر شما را به شما بنماییم. پس، از ایشان بپرسید: چه خبر؟ اگر از ت و وزارت و جنگ و صلح گفتند، بدانید که آنان مردمی بدحالاند و نگران. و اگر از مرغ و خروس و عطر و هوای خوش گفتند، بدانید که روزشان تابان است و روزگارشان بهسامان.»
از خلال واژهها، پاکیزگی و خیرخواهی نویسندهی مرحوم عیان است. از این آموزگار مشفق جز خیر ندیدهایم، خداوندا به او جز خیر مرسان. إنّا لله و إنّا إلیه راجعون.
* عنوان یادداشت زندهیاد بابایی است.
اگر بخواهیم پیام پیامبر اسلام را در یک گزاره خلاصه کنیم، آن گزاره احتمالاً لا اله الّا الله» است. گزارهی لا اله الّا الله» عموماً بهعنوان گزارهای توصیفی فهمیده میشود: گزارهای که هدفش آگاه کردن مخاطب از واقعیتی در جهان* است؛ اینکه فقط یک معبود (الله) وجود دارد و غیر از او معبود دیگری وجود ندارد. اگر این گزاره توصیفی فهمیده شود، میتوانیم این را هم بگوییم که ادعایی متافیزیکی دارد.
چنین خوانشی از لا اله الّا الله» من را سردرگم میکند. آنطوری که من پیام پیامبر اسلام را فهمیدهام، تمرکز اصلی روی ایمان و اخلاق است و نه وجودِ هستیشناختی. بهعبارت دیگر، اینطور بهنظر میرسد که آنچه در اسلام محوریت دارد، نحوهی رابطهی فرد انسان با خود، خدا، و دیگر انسانهاست. دو رابطهی اوّل را میشود روابط اگزیستانسیالیستی فهمید و رابطهی آخر را بهعنوان رابطهای اخلاقی. به این ترتیب، از نظر من متافیزیک نقشی محوری در پیام اسلام ندارد. پس چطور خلاصهی اسلام گزارهای با محتوای متافیزیکی است؟ این مشکل من با این خوانش است.
فکر میکنم اگر گزارهی لا اله الّا الله» را در بافت قرآن و تاریخ صدر اسلام ببینیم، امکان فهم دیگری از این گزاره فراهم میشود: اینکه این گزاره تجویزی خوانده شود. در خوانش تجویزی ادعای این گزاره متافیزیکی نیست—هر چند آن را رد هم نمیکند و نباید بکند. چنین خوانشی میگوید لا اله الّا الله» یعنی در زندگی تنها یک معبود داشته باش و جز الله کسی را پرستش نکن. شبیه به تابلوی سیگار کشیدن ممنوع است» که هدفش این نیست که به ما بگوید چنین قانونی وجود دارد، بلکه این است که بگوید نباید سیگار بکشیم. چنین خوانشی از گزارهی محوری اسلام مشکل خوانش توصیفی را ندارد چون کاملاً با بافت قرآن و تاریخ صدر اسلام سازگار است.
اصراری بر درستی ادعایم ندارم، ولی پیشنهادم این است که چرخشی در فهمیدن لا اله الّا الله» میتواند ما را ورای مباحث متافیزیکی ببرد و به اصل پیام اسلام نزدیک کند. فکر میکنم که ایمان، بیش از اینکه باور آوردن به یک سری گزارهها دربارهی متافیزیک جهان باشد (مثلاً خدا هست، فرشته هست، آخرت هست، و .) تلاش برای جهت دادن زندگی فرد مؤمن به یک سمت است. چنین چرخشی در فهم توحید و ایمان، گذری است از آنچه هست، به آنچه باید کرد و آنطور که باید بود.
* جهان به معنایی فراتر از جهان آفرینش». منظورم جمع خدا و ماسوا است.
درباره این سایت