من این حروف نوشتم چنانکه غیـر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
حافظ
نصفشب، کلاهبهسرکرده و دستکشبهدست راه افتادهام در برفها. هنوز در شهر میشود جاهایی را پیدا کرد که برفش به پای بنیبشری نیالوده. همانجاها را پیدا میکنم و قدم میزنم. میخواهم آنجاها را هم بیالایم. اثری از سفیدی و تمیزی نباید بر این برف بماند. دستهایم را در جیب کاپشنم فرو بردهام. در سرم صدایی میشنوم که میگوید موقع راه رفتن روی برف دست در جیبم نکنم. برمیگردم و پشت سرم را نگاه میکنم. جز ردپاهایم چیزی نمیبینم. خیالات بوده لابد. محل نمیگذارم. چند قدم دیگر که برمیدارم باز صدا را میشنوم. این بار دارد چیزی میخواند. با دقت گوش میکنم.
شب به گلستان تنها منتظرت بودم
بادهی ناکامی در هجر تو پیمودم
از بالا، این شهر بزرگ چقدر کوچک است. منظرهی غریبی است که به لطف راهبلدیات دیدنش را نصیب میبرم. هنوز مانده که خورشید پایین برود. وقت داریم؛ بخوان، ادامه بده.
آن شب جانفرسا من بی تو نیاسودم
وه که شدم پیر از غم آن شب و فرسودم
داستان تکراری شب هجران را از من بلدتری. مدتها بود برای دیدنت روز میشمردم و در خلوت زمزمه میکردم: هجران بلای ما شد، یا رب بلا بگردان». حالا کنار دستت نشستهام و همه گوش شدهام.
بودم همهشب دیده به ره تا به سحرگاه
ناگه چو پری خندهن آمدی از راه
غمها به سر آمد زنگ غم دوران از دل بزدودم
به تبسمی تمام غمهای عالم از جا کندهای. اگر پیامبر بودی اعجازت خنده بود و پیامت مهربانی. دوست دارم چشمانم را برهم بگذارم و با این لالاییات به خواب بروم.
در آن عشق و جنون مفتون تو بودم
اکنون از دل من بشنو تو سرودم
شرح عشق و جنون را میدانی. خبر داری که تا جنون فاصلهای نیست از اینجا که منم». همه را میدانی. دیگر چه بگویم؟
منتظرت بودم، منتظرت بودم
از آن بالا راه میافتیم به سمت پایین. خیابانها را باهم گز میکنیم. هرچه پایینتر میرویم قلبم تندتر میزند. نکند فرصت از دست برود. راه رفتن سخت شده، حرف زدن سختتر. هنوز کار نکردهای دارم. . در ایستگاه اتوبوس منتظر نشستهایم. .
منتظرت بودم، منتظرت بودم
با صدای باد پرتاب میشوم به اینطرف دنیا، وسط برفها. همهچیز یخ زده. پاهایم خشک و سنگین شده. نمیدانم چه مدت است اینجا ایستادهام. باد سردی به صورتم میخورد که به یادم بیاورد کجای دنیایم. سمت چپ صورتم ولی نمیدانم چرا هنوز گرم است.
منتظرت هستم.
درباره این سایت